برهنه در باد

معنای مسیرش را پیدا کرده بود. حال ازادانه پرواز میکرد. شال هایش را دور انداخت" خودش را با موج های سرد ان باد پاییزی وفق داد و با گریه هایی از سر شور و اشتیاق" عریان در باد رقصید و فقط رقصید و باز هم رقصید" معنای زندگی بی اشتیاقش را دوبراه پیدا کرده بود" دیگر نیازی به ادامه دادن نداشت" پس سکوت سنگینی بعد از ساعت ها رقصیدن کرد و مرگش را در زیبایی قهم تماشا کرد.

اه" هر برا که به ان زن ناتوان اما غیور فکر میکنم" در رگ هایم غم پمپاژ می شود" ان مادر بیوه و تنها" او یک عاشق بی معشوق و غمگین و متظاهر بود که در ثانیه پایانی توانست" بدون غم" بدون تظاهر و به جد در حال نیک و خوشی زندگی کند و در عین حال بمیرد:" او پیر زنی بافنده بود که حال خاکستری از تنش در باد پراکنده است.

پیر زن حدود 25 سال می شد که همسرش را از دست داده بود" یک دختر داشت که در کشوری دیگر زندگی میکرد و وقت زیادی برای دیدن مادر فرتوتش نداشت.

ان پیر زن اهنگ های تبریک روز مادر را در پلیر کاست قدیمی اش در اتاق زوار درفته اش هر سال گوش میداد بی هیچ ذوقی و خدمتکارش روز زن را جشن میگرفت" هر سال برای تولدش به جنگل میرفتند و کمپ میزدند تا زمانی که فهمید سرطان خون دارد" قبل از این موضوع همه چیز به خوبی همیشگی البته بدون معنای زندگیش یعنی معشوقش بود اما بعد از فهمیدن ای موضوع او دیگر از دورنش مرد و هیچ صحبتی نمیکرد" نمی خندید" روز شماری های همیشگی برای روز های مهم زندگییش نداشت و فقط شال میبافت برای خودش میبافت برای دخترش می بافت برای هر کسی که می شناخت و نمی شناخت می بافت" بعدش رو صندلی پوبیش در تراس اتاقش غروب خورشید را تماشا میکرد و در سرمای زمستانی همه فصل ها روی همان صندلی خوابش میبرد.

اما در ان شب که مادربزرگ شد معنا را در چشمان ان نوزاد بور و زیبا دید و توانست دوباره زندگی کند. عشق بورزد" بخندد" نفس بکشد و با خیال اسوده بمیرد.

آه چقدر زیبا بود زندگی ان برهنه در باد مادربزرگم.