برگی که زیستن را بلد بود

در خیابان زیر بارش نم نم برف، در هوایی سرد اما دلنشین قدم می‌زدم. خیره بودم به زیبایی های خلق شده توسط زمستان. چشمم به برگی خورد که در آغوش زمین، در زیر بارش برف به آسفالت کف خیابان چنگ زده و ظاهرا خفته بود، اما حالش خوب بنظر می‌رسید. زیبا بنظر می آمد، بی توجه به اینکه کسی او را می‌بیند یا نه.

فقط بودنش را می‌زیست.

بالای سرش ایستادم، نگاهش کردم، و زیباییش دو چندان شد. گویا به توجه من پاسخ داد.

از او عکس یادگاری گرفتم و همانطور او را در حال غوطه‌وری در بودن و زیستن رها کردم و رفتم.

نمی دانم الان این برگ جدا مانده از شاخه درخت همانجا هست یا نه. نمی دانم چند نفر روی آن پا گذاشته یا چند ماشین از رویش رد شده‌اند.

اما مطمئنم در هر حال حالش خوب است. چون من دیدم که او بودن را با تمام ابعادش پذیرفته بود و داشت از آن لذت می‌برد.

و شاید ماموریتش در زمین این بود که سوژه نوشتن برای من شود و یک تصویر زیبا از خود برای من به جا گذارد.

#روشنا