یک سر و هزار سودا، در جستجوی نایافتنی و در انتظار ناشدنی، اینجا یادداشتهایی زیرزمینی منتشر میشود برای روزی که شاید نویسندهاش روی زمین بیاید... https://t.me/BiGaaah
به سراغش رفتم
به سراغش رفتم. آسان نبود. با آخرین توان زانوهایم به سمتش رفتم. میتوانم بگویم که وقتی مقابلش ایستادم حتی یک قدم دیگر هم نمیتوانیتم پیش بروم.
وقتی گردوغبار گذر زمان قاب عکس خاطراتت را محو میکند و تاروپود نقش و نگارها را میگسلد؛ چارهای نیست جز آنکه خود را به درهی فراموشی بسپاری یا رنج بالا رفتن از قلهای که چندی پیش از آن سقوط و یا حتی هبوط کردهای را به جان بخری.
در مقابلش ایستادم. نه صمیمانه، که رسمی. چه توقعی میرفت؟ طوری نگاهم میکرد که گویی اولین بار است که مرا میبیند. یا شاید دومین بار، در حالیکه گویی بار اولی که مرا دیده چنان زخمی بر تو زدهام که هنوز از چشمانش خون میچکد.
آری دومین بار بود که مرا دیده است. و تجربهی اولین بارهایش چیزی جز نفرت را در دلش نکاشته بود.
و البته من هم بد موقع به سراغش رفتم. دقیقا همان زمانی که میخواست ثمر همان نفرت اولی را که اکنون درختی تنومند شده و بر خاطرات خوش سایهی سیاه افکنده، برداشت کند. و چه تلخ میوهای بود.
شاید سالگرد آشنایی زمان مناسب دیدار نبود. اما شما بگویید. مگر میشد او را در زمان دیگری هم پیدا کرد؟ فقط یک هفته فرصت داشتم. او یکماه زیر آسمان همان شهری که من هم در آن بودم نفس میکشید و بعد میرفت. جایی که دستم که هیچ، حتی مخیلهام هم نمیتوانست به آن دست یابد.
میگویند آسمان همهجا یکرنگ است. برای من در تمام طول آن دو سال دوری از او آسمان برای من همهجا سیاه بود. روی خورشید را ندیدم و گرمایش را حس نکردم. شبهایم طلمانی، و نه مهتابی، بود.
مرا متهم به خودخواهی نکنید. او حق داشت حقیقت را بداند. نه به این دلیل که شخصیت تخریبشدهی من در ذهن او ترمیم شود. بلکه او باید اعتمادش را به انسانیت و به عشق دوباره بازمییافت. مگر میتوان هیچ کجای این دنیا بدون ایمان به عشق ، و نه حتی صرف یک باور ساده به آن، زندگی کرد؟
من میدانستم که او تصمیمش را گرفته، و دیگر هیچگاه به سوی من باز نمیگردد. و در اینباره مطمئن بودم. بله درست است که قلبم اندک امیدی داشت، ولی اتفاقات این دنیا با قانون آمار و احتمالات حل میشود و نه با الهامات قلبی. پس من هم به آن اعتنا نکردم و چون مطمئن بودم در او هیچ اثر منفیای نمیگذارم به سراغش رفتم. بله به شما قول میدهم که با عقلم تصمیم گرفتم و نه قلبم. دفعهی قبل هم همینکار را کردم. مگر میشد با قلبم چنان دروغ مصلحتی به او بگویم و او را از خود برانم؟
و اما جز چشمهایش که از آنها خون میچکید، میتوانم بگویم که هیچ تغییر دیگری نکرده بود. پارگی ابرو و شکستگی پیشانیاش همان شکلی باقی بود. گونهی چپش بههنگام خوشحالی یا خشم زیاد میلرزید و لبهای کوچکش که تقریبا همیشه بسته بود. هنوز هم میتوانست با ترکیب چهرهاش، همان ابروان کشید و لبهای بسته و چشمان درشتش با تو سخن بگوید. به من میگفت که فقط من هستم که چنین برداشتی را دارم. اما من به شما میگویم که او سخن میگفت و بقیه نمیفهمیدند. چون لایق فهمش نبودند.
من چطور؟ فکر میکنم تغییر کرده باشم. البته مدت زیادیست خود را در آیینه ندیدهام. هرچند آیینهی شکسته تصویر درستی هم نشان نمیدهد. نه. من آنرا نشکستم. قبلا هم گفتم که یک اتفاق غیر ارادی بود و هیچ ربطی به عکس او گوشهی آینه نداشت. از قیافهام که بگذرم؛ فکر میکنم کمی زودتر خسته میشوم؛ از کارکردن، ورزش کردن، راه رفتن، و گاهی زندگی کردن. البته این خستگی میتواند ناشی از قرصهای خوابآور هم باشد. به دکتر گفتهام که چیزیام نیست و حالم خوب است اما او تاکید دارد که باید دورهی درمان کامل شود. من فکر میکنم مصرف این قرصها دائمی باشد و دکتر این موضوع را پنهان میکند. چون فکر میکند دوباره مصرف قرص را قطع کرده و کارهای عجیبوغریبی میکنم. اما من به شما میگویم که به هیچوجه آن رفتارها ارادی نبودند. من فقط واکنش نشان دادم. آنها بودند که صدایشان را بالا برده به سمت من آمدند. میدانم شما هم میخواهید انکارش کنید و بگویید کسی جز من آنجا نبوده که بخواهد به سمت من حملهور شود. اما، اما برای آنکه نشان دهم حالم خوب است از این قضاوت شما نسبت به خودم میگذرم.
لباسهایم؟ بله تکراری شدهاند. مدتیست که زودبهزود پاره میشوند. قبول دارم که آن پیراهن زرد را خودم پاره کردم. و به شما میگویم، هیچ ربطی به او نداشت. اصلا اکثر لباسهایم آغشته به آن عطر بودند. در لحظهای احساس خفگی کردم و حس کردم سینهام تنگ شده. اصلا شما چه میدانید که تنگی نفس چه احساسی دارد که میخواهید مرا قضاوت کنید؟
خیر. همچنان آرام هستم. اما یک لحظه همان احساس خفگی دست داد و مرا بههم ریخت. میبینید که لحنم آرام و دوستانه و کلماتم شمرده هستند.
لباس دیگری نبود، فقط همان بود. بقیه کهنه شده بودند. اصلا خودشان آرام آرام پوسیدند و پاره شدند.
کتابها؟ یک اتفاق بود. فقط بخشی از آنها سوختند. بقیه را هم خودم میخواستم که فروخته شوند. اتاقم شلوغ بود. کسی مجبورم نکرد.
اگر میخواهید بحث ظرف و ظروف و چاقو و را هم پیش بکشید باید بگویم که من دیگر نمیخواستم آشپزی کنم. چرا باید نگهشان میداشتم؟ آنها گفتند آنرا به نیازمندان میدهند. خب چرا باید مخالفت میکردم؟
به اصل ماجرا برگردیم. دقیقا به همانجا روبهروی او. اینبار صبر نکرد تا من از چهرهاش حرف را بخوانم. خودش لب گشود:
-چرا دوباره اومدی؟
+نمیتونستم، یعنی…میدونی…یهچیزی رو باید بگم…
-میدونم، میدونم. اینکه دوسال پیش برای اینکه منو از مرگ نجات بدی دروغ گفتی و از من جدا شدی. و حالا فکر میکنی که من قراره مهاجرت کنم. پس میخوای آخرین حرفت رو بهم بزنی. من حقیقت رو باید بدونم. برای اینکه اعتمادم به انسانیت و عشق رو دوباره پیدا کنم. چون نمیتونم بدون عشق زندگی کنم. همهی این حرفا رو بارها و بارها برام گفتی. بهم میگن که باید باهات همراهی کنم. شاید بتونی خودت از این کابوسی که ساختی خارج بشی. ولی باور کن من هم هر وقت میبینمت بههم میریزم. الان پنج سال گذشته. باور کن من دارم دیوونهتر از تو میشم.
+حق داری باور نکنی. باورش واقعا هم سخته. اما اینو بدون. من مانع رفتنت نمیشم. و اصلا هم فکر نکن که این حرفای من برای اینه که شخصیتِ…
-خریبشدهی من در ذهن تو ترمیم بشه. ببین همهی جملاتت رو حفظ شدم. چرا یهبارم که شده سعی نمیکنی واقعیت رو بهخطر بیاری؟ ببین من خیلی متاسفم. باور کن. از صمیم قلب. ولی من مجبور بودم برم. تو خودت یادت نمیاد اون اواخر چه رفتارهایی بروز میدادی. باور کن اون تصمیم جدایی بهنفع جفتمون بود.
+ولی…آخه… این حرفا چیه؟ من…
-ببین. توروخدا به حرفام دقیق گوش بده. اونا میگن ممکنه اگه توی محیط سابق زندگیت باشی بتونی به حقیقت برگردی. اون تیمارستان لعنتی قطعا تو رو دیوونه میکنه. من هنوزم امید دارم که تو خوب میشی. لطفا، لطفا این چرندیاتت رو بذار کنار. اگه بازم به این حرفات ادامه بدی تا آخر امسال بیشتر نمیتونی طعم هوای آزاد رو بچشی. بعدش دیگه همش قرص و خواب و اتاقای کوچیک و سقفای کوتاهه.
+آخه زندگی وقتی تو از این شهر بری دیگه برای من ارزشی نداره. هوای همهجا گرفتهست. با اینکه عقلم میگه تو باید بری. ولی جایی توی دلم میخواد که بمونی همینجا. ببین ما میتونیم اتفاقات دوسال پیش رو فراموش کنیم.
-بدون که دوستت داشتم. هنوزم دارم. ولی… ولی…باشه من همینجا میمونم. تو هم زودتر خوب شو. حالا خداحافظ.
و این جملات آخرین کلماتی بود که او گفت. با چشمانی اشکبار. که خون به دلم کرد.
اکنون فقط مرور آنروزها و امید دیدار مجدد اوست که مرا اینجا زنده نگه میدارد. محیط جدید زندگیام را دوست ندارم. ولی اینجا آرام است و میتوانم بی هیچ دغدغهای به او فکر کنم. حتی اگر رسیدن را ناممکن ببینم، همین مسیر و بارقهی نور دیدار مجدد نهال کمرمق امید مرا زیر این هوای بسته و سقفهای کوچک زنده نگاه میدارد.
امیرحسین انصاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامۀ صفرم: آغاز
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای زندگی دلم برایت تنگ نمی شود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من که هستم و اینجا چه می کنم؟!