تابستان
هوا تاریک است. در پارک نشستهام که دخترک بازی کند.
گفتهبود بنشینم تا مبادا از خستگی بگویمش برویم.
برگی زیر پایم افتاد. کاملا زرد بود. نگاهی به بالا انداختم. درختی سبز، بادی ملایم برگهایش را میرقصاند. مگر پاییز است؟ قلبم به تب و تاب افتاد. به مغزم فشار آوردم. چرا من زمان را گم میکنم!
نه! نه! امروز اول تابستان است. خیالم راحت میشود! انگار وقت اضافهای به من دادهاند. انگار پولی در جیب لباس قدیمیام یافتهام.
بلند میشوم. نکند دیر شود. نکند یادم برود. نکند کاری ناتمام بماند!
✍️مریـم_ایـزدی
۱۴۰۳/۰۴/۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظر عامیانه یک بیننده : بازی مرگ | Death's Game
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادبیات در فلسفه یا برعکس!