تصادف

خیلی سمج بود؛ غلام رو میگما! خواستگار پروپاقرصم بود. اما چون بیکار بود، هیچ‌وقت نوبت جواب من نمی‌رسید و از بزرگترا جواب رد می‌شنید؛ بابا و بابابزرگم رو میگما! ولی من دوستش داشتم. درست همون‌جور که مش‌حسن، عباس‌نمکی رو دوست داشت.

مش‌حسن، بزرگ روستا و یه پیر فرتوت بود که شصت و پنج روز از سال رو توی بستر بیماری، خوددرمانی می‌کرد، صد روز رو می‌رفت شهر و توی بیمارستان بستری می‌شد، صد روز رو هم به میزبانی از دوستان و آشنایانی که بعد از ترخیص از بیمارستان، میومدن برای عیادت اختصاص می‌داد و صد روز هم مثل بقیه مردم به زندگی عادیش ادامه می‌داد. فقط هر چهارسال یکبار که سال کبیسه بود، شصت‌وشش روز توی بستر بیماری، خوددرمانی می‌کرد. بله، مش‌حسن پیر حواس‌جمعی بود!

علاقه‌ام به غلام رو روز تصادفمون فهمیدم. همون روزی که بابام یه ماشین خرید و اومد ما رو سوار کرد که یه دوری بزنیم و از بخت بد، تصادف کردیم و درجا زندگی رو بدرود گفت؛ الاغ عباس‌نمکی رو میگما!

عباس‌نمکی با هفتاد و اندی سال سن، هرروز الاغش رو سیخ می‌زد و چهارتا فحش آبدار بعلاوه کلیدواژه زبون‌نفهم نثارش می‌کرد و می‌آوردش تا پای نمکها و می‌بستش به گاری و تا شب، از گرده‌اش کار می‌کشید. راه می‌افتاد از این روستا به اون روستا و با تمام وجود، از ته دیافراگم، که البته بعضی وقتها در اثر فشار زیادی که به خودش وارد می‌کرد، از چندجا به صورت همزمان، صدا ازش درمیومد، داد می‌زد: «نمکیههههههه!»

اون روز بعدازظهر، توی ماشین نشسته بودم کنار بقیه و با ذوق و شوق داشتم توی حال خودم به زمین و زمان فخر می‌فروختم. هرچی باشه توی اون روستا دیگه ما واسه خودمون کسی شده‌بودیم، چون بابام ماشین خریده‌بود! از روستا خارج شدیم و افتادیم توی مسیر روستای بعدی که یهو یه صدای مواظب باش و یه صدای بوق و یه صدای ترمز و یه صدای گورومپ و چندتا صدای جیغ، همزمان شد با شروع به کار اینرسی و پرتاب همه‌مون رو به جلو! از حالت گیجی که دراومدیم از ماشین پریدیم بیرون و اولین چیزی که دیدیم این بود که دونفری دوان‌دوان و برسرزنان سمت ما میان؛ مش‌حسن و عباس‌نمکی رو میگما! دومین چیزی که دیدیم جنازه‌اش بود؛ الاغ عباس‌نمکی رو میگما! سومیش هم دیگه نمیگم که جوان ناکام، یعنی ماشین تازه خریداری شده‌ای بود که حالا قالب الاغ عباس‌نمکی جوری روی بدنه‌اش نشسته‌بود که می‌شد با مثبت-منفی سه درصد خطا، وزن الاغه رو هم از روی قالبش تخمین زد! قضیه از این قرار بود که اون روز توی بازه زمانی صد روز زندگی عادی مش‌حسن بود و توی راه برگشت از روستای بالایی، اتفاقی به عباس‌نمکی برخورده‌بود و به اندازه خوندن یه نماز ظهر و عصر، گاری و الاغ رو از هم جدا کردن و زیر سایه درخت، مشغول نماز شدن و الاغه هم چهارنعل، پا گذاشت به فرار و شد آنچه که شد!

از اونجایی که همه سرنشینای ماشین مثل مورچه‌های کارگر، دور محل تصادف می‌چرخیدن، کسی غصه‌ای بابت سلامتی ماها نداشت. اما هرکس یه دلیل دیگه‌ای واسه غصه داشت.

یکی می‌زد توی سرش و با دست به ماشین اشاره می‌کرد و می‌گفت: «ببین چی شد! حالا من چطوری از شرمندگی این دربیام؟»؛ عباس‌نمکی رو میگما!

یکی استرسی شده‌بود و راه می‌رفت و دستاشو به پاهاش می‌مالید و با خودش حرف می‌زد؛ بابام رو میگما! مامانم بهش گفت: «مرد! چی میگی با خودت؟» گفت: «باید یه گوسفندی، خروسی چیزی جلوی ماشین قربونی می‌کردم که این الاغ سَقَط نشه!»

یکی با گریه می‌گفت: «حالا این بنده خدا چه‌جوری بار نمکش رو به خلق‌الله برسونه و نون ببره واسه خونه‌اش؟» مش حسن رو میگما!

نهایتا همه خودشون رو جمع و جور کردن و به زندگی برگشتن. مش‌حسن دوتا از گوسفندهاشو با یه الاغ از روستای بالا مبادله پایاپای کرد تا نقدینگی از روستا خارج نشه و بعد الاغ رو داد به عباس‌نمکی که باهاش کار کنه و هروقت توانمند شد، دوتا گوسفند بده به مش‌حسن، به شرط حیات و در غیر اینصورت، دو گوسفند رو سر ببره و پوست بکنه و گوشتش رو به نسبت دو به یک بین پسرها و دخترهای مرحوم تقسیم کنه. بابام هم که بیمه نداشت و خسارتی هم از جایی و کسی نگرفته‌بود و از قضا همه پولهاش رو داده بود واسه خرید ماشین، مجبور شد ماشین رو بخوابونه گوشه حیاط تا اینکه پول جمع کنه و بره تعمیرش کنه.

اما از اون تصادف یه چیزی دستگیرم شد. اون روز فهمیدم مش‌حسن، عباس‌نمکی رو جور دیگه دوست داره. یه جور قشنگی. اونجوری که نمی‌خواد شرمندگیش رو ببینه. منم همون‌جوری غلام رو دوست داشتم. دوست داشتنم عاشقانه نبود، فقط هردفعه که میومد و جواب رد می‌شنید و دلش می‌شکست و می‌رفت، منم دلم به درد میومد. اما دیگه تصمیم گرفتم اگه یه روز غول چراغ جادو اومد به دیدنم، ازش یه ماشین زمان بخوام که بتونم برم به اون روزا. بعد از اوکی شدن ماشین زمان، به خودم بگم حالا وقتشه دختر! #بسپرش_به_ازکی ! بعد در کسری از ثانیه یه بیمه عمر واسه عباس‌نمکی بگیرم و بازنشسته‌اش کنم که سر پیری مجبور نباشه کار کنه. یه بیمه بدنه واسه ماشین بابا بگیرم که شش ماه ماشینش نخوابه گوشه حیاط. بعد هم برم به عباس‌نمکی بگم گاری و الاغ و نمک رو بده به این جوون که بره باهاش کار کنه و سودش رو شریک بشید تا این بنده خدا هم یه درآمد و شغلی داشته‌باشه و بتونه زندگی تشکیل بده؛ غلام رو میگما! بعد هم یکراست می‌رفتم پیش غلام و می‌گفتم پیش بابا و بابابزرگ من نیا! شغل و درآمد هم داری، برو پی سرنوشتت و نیمه گمشده خودتو پیدا کن. منم قصد ازدواج ندارم و می‌خوام درس بخونم که پذیرش یه دانشگاه خارجی رو بگیرم و برم اونجا ادامه تحصیل بدم. البته که برای خدمت به مملکتم برمی‌گردم، ولی تو پاسوز من نشو و ازدواج کن!