تصمیم

شب که میشه، موتور فکر و خیالت تازه روشن میشه و میخواد کار کنه.

شب که میشه، میتونی توی خلوتت بشینی و به هر چیزی که دوس داشتی از صبح بهش فکر کنی، حالا با خیال راحت فکر کنی.

خیال پردازی کنی، رویا ببافی، تجسم کنی، و …

شب که میشه تنهاییت اونقدر دلچسب‌تر میشه که یهو به سرت میزنه شروع کنی حرفایی که میتونی بزنی رو بنویسی.

اولین بارمه که دارم توی همچین پلتفرمی از خودم اثری به جا میذارم. همینطور که مینویسم، در لحظه هزاران فکر از سرم رد میشه.

همزمان دارم به این فکر میکنم که، کاش الان که دارم می‌نویسم بتونم تصمیمای بهتری توی زندگیم بگیرم. کاش بیشتر بتونم آدم بهتری باشم. کاش میشد خیلی چیزا رو درست کرد. کاش میشد آدما اینقدر سختی نمیکشیدن. کاش میشد آدما اینقدر مجبور نبودن تصمیم بگیرن.

چقدر فکر تو سرم هست که نوشتنش برام سخته. دارم فکر میکنم اینکه در جایگاه تصمیم‌گیرنده باشی چقدر سخته. میدونی، در نهایت ما فقط تصمیماتی میتونیم بگیریم که تحت کنترل خودمونن. بهتر بخوام بگم، فقط روی خودت میتونی حساب کنی.

اوممم، دوس ندارم دیگه اینجا بنویسم. به نظرم اومد متنی که به خواننده چیزی رو اضافه نکنه، چرا باید نوشته شه. اگر فقط برای خود آدم باشه و بخوایم حس نوشتن رو تجربه کنیم خوبه ها ولی اینکه وقت مخاطب رو بگیری.

کاش شب خوابم ببره . . .