بندهخدایی بین بندگان خدا، در جستوجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
تمرین نویسندگی؛ واژههای بیربط
با واژههای زیر یک جمله بنویسید و آن را ادامه دهید:
(کوه، میز، عاشقپیشه، خیابان، عقاب)
"عقابِ عاشقپیشه، خیابان پایینِ کوه را تا روی میز یکسره پرواز کرد. این از من. حالا نوبت تو است. پشمک، پیکاسو، تراش، سطل، فروش. زود باش، زود باش."
پشتچشم نازک کرد و بعد از کمی مکث نمیدانم یا فکرکردن گفت: "خب تو نویسندهای، این چه بازی مسخرهاییه، من بلد نیستم مثل تو چرت و پرت سر هم کنم. آخه پشمک؟ پیکاسو؟ دیوونه"
لبخند گشادهای زدم و سریع گفتم: "پیکاسوی تراشفروش، سطلِ پشمک را یکجا بلعید" و دوتایی هری زدیم زیر خنده. میان خندههایش گفت: "آخه خر پشمک رو میریزه تو سطل و میخوره؟" و باز خندیدیم. خنده... خنده... خندهی معشوق برای عاشقپیشه مثل لاتاری برای کارتنخواب است. بازوانش را گرفتم و با حرص تکانش دادم، گفتم: "آخه جوجه، تو با این زبون درازت امون ما رو بریدی، خوابو از چشممون گرفتی، حالا به قول خودت یه چرت و پرت نمیتونی سر هم کنی؟"
با قیافهی حقبهجانب و با طنازی گفت: " تو رو که پدرت رو هم در میارم، حقته، بس که بدجنسی، این چرت و پرتا رو هم نخیر بلد نیستم، من فقط حرف حساب بلدم بزنم."
لپش را کشیدم و به شوخی گفتم: "ای جاااانم بلبلِ شیرینزبونِ حرفِ حساب زنِ منننن."
گفت: "برووو برووو ننر بازی در نیار. ولی خداییش چطوری میتونی انقد زود اینارو به هم ببافی؟ بابا نمیییشه خب. از کجات در میاری تووو."
همانطور نشسته روی نیمکت، دستم را روی شانهاش گذاشتم، بغل گرفتمش و گفتم: "خب نویسندهای گفتن جانم."
لبخندی زد. ادامه دادم: "ذهن باید یاد بگیره، تو ام میتونی، همه میتونن. ذهنت، فکرت، نگاهت، کلا شخصیتت باید با نویسندگی گره بخوره. اونموقع دیگه میتونی. تازه باید بتونی چیزای بیربط رو به هم ربط بدی. حتی اگه جملهت بیربط باشه. اصلا بهتره بیربط باشه. خلاقیت یعنی همین. ما آدمها درگیر کلیشهها و چهارچوبها و قوانین شدیم. همه اینها دشمن خلاقیتِ آدمیزاد هستن. یک آدم خلاق، بین خندیدن و سوراخِ لایه اوزون هم میتونه یه ربطی پیدا کنه یا یکی بسازه. اما بقیه آدمها همون وهله اول با ژست منطقی میگن آخه این دوتا چه ربطی با هم دارن، این چرت و پرتها چیه. گاهی واسه تمرین هم که شده، باید نشست و چرت و پرت سر هم کرد. نشست و بین چیزهای بیربط، رابطه ساخت."
با دقت گوش میداد، میدانستم دوست دارد برایش درباره این چیزها روی منبر بروم و سخن برانم. با ذوق و توجه گوش میداد. صحبتم به اینجا که رسید، توقف کردم، نگاهمان گرهخورده در نگاه هم بود. درآمد گفت که خب؟ یعنی بقیهاش کو؟ من هم که اینطور وقتها قند در دلم آب میشود. حلقه دستانم را دور تنش تنگتر کردم. سرم را به سرش چسباندم و گفتم: "این کوه رو ببین. میبینی؟ آدما فقط یه کوه میبینن، اما نویسنده چی؟ نویسنده تک به تک سنگها و سخرههاش رو هم میبینه، اون چندتا درخت، همه اون بتههای خار، مار و مارمولکهایی که اونجا خونهشونه، جویبارهایی که موقع بارون مثل رشته از بالا تا دامنه کوه تشکیل میشن، عقابی که احتمالا اون بالاها یه لونهی بزرگ داره، زندگیه جوجههاش، جفتش، شکار کردنش..."
وسط حرفم یکهو خودش را جدا کرد، سرش را عقب برد و چند ثانیه بدون کلام زلزل نگاهم کرد، دوباره خودش را چپاند در بغلم، تکانی هم به تنش داد، جایش را درست کرد و با ذوقی دوچندان گفت: " خــُــــــــــــب؟"
گفتم: "همین دیگه، این خیابون رو میبینی؟ این خیابون فقط یه خیابون نیست، یه جریانه. یه جریان از یک عااااالمه داستان و روایت که هرکدومشون میتونن یه نوبل بگیرن. اون ماشینی که تند میره، جوونی که پشت فرمونه، زندگیش، جایی که میخواد بره یا از جایی که داره میاد، اون عابری که شنگول و آوازخون داره رد میشه و به همه با لبخند نگاه میکنه، داستانه پشت لبخندش، گرمای قلبش که داره تا شعاع ده متری همهی قلبها رو گرم میکنه، منشا اون گرما، یا این درختهای پیادهرو، هیچ میدونی چیا تا الان دیدن؟ اگه زبون باز کنن چه چیزایی برای تعریف دارن؟ چه بهارهایی که جوونه زدن و چه پاییزهایی که برگاشون شده فرش پای عشاق. اومدن دستتودست هم خش خش رو اون برگها راه رفتن و ذوق کردن و اون درخت هرسال اونها رو دیده. اصلا هرسال منتظرشونه. به عشق اونا برگهاشو دو فصل نگه میداره و پاییز که میشه میریزه و پیادهرو رو پر برگ میکنه. آخ اگه یه سال منتظرش بزارن چی؟ آخ اگه یه پاییز بیان و دستاشون تو دست هم گره نباشه، چشماشون غزلخون نباشه. خدا نیاره اون روزو."
دستم را در دست گرفت. محکم. محکم و ممتد فشار میداد. گفت: "ما که دستمون تا همیشه تو دست همه، هرچندتا پاییز که میخواد بیاد، بیاد. مگه نه؟" نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "آره جونم، آره عمرم، بعله که تو دست همه." محکم دستش را و تنش را فشار دادم و در بغل گرفتم، در حالی که شناخته بودم دنیا را. میدانستم چه نامطمئن و ناپایدار است همه چیزش.
گفت: "صادق"
گفتم: "جان دل صادق"
گفت: "اینا رو از کجا میاری اخه؟ چرا بقیه اینجوری نیستن؟"
گفتم: "اینارو؟ منم مثل بقیهام دیوونه. حالا حتما دو روز دیگه میخوای بگی شاخ و دمت کو؟ منم آدمم. یعنی میدونی، اینا رو از یه جایی میارم. میز تحریرم رو دیدی گوشه اتاق؟"
سریع گفت: "هان...آره...خب؟؟"
با حالت خوفناکی ساختگی گفتم: "اون... اون یه میز تحریر جادوییه دختر...به کسی نگیها، اون یه دروازه به یه دنیای عجیبغریبه... خیییییلی عجیبغرییییب." و پخی کردم در دلش. ترسید و مشتی روانه بازوام کرد و قاه قاه خندیدیم. وسط خندههایم به میزم فکر میکردم... که راستی، چه دنیای شگرفی را به رویم باز کرده است...
باری، آن روز با همهی خندههایش گذشت، مثل همه روزهای دیگر، مثل روزهای گریهدار، مثل روزهای خالیِ خالی. و همچنان زمان درحال گذر است. و اما من، نگرانِ پاییز هستم. نگرانِ نگاهِ پرسشگرِ آن درخت پیر، وقتی مرا در پیاده رو میبیند، درحالی که سرم پایین است و قدمهایم تند تند و دستانم در جیب...
تمام
مرداد ۴۰۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلم برای امسال تنگ میشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوش به حالت....
مطلبی دیگر از این انتشارات
وبلاگ نویسی