تولدِ تدریجیِ یک رویا / ١

از اولین باری که رویای نوشتن در سرم جرقه زد حالا یازده سالی می‌گذرد. آن روزها کم‌سن و سال بودم؛ حتی کم‌سن و سال‌تر از آن که بدانم این می‌تواند رویای من باشد. تنها چیزی که در‌مورد آن می‌دانستم، تصور هر روز خودم به جای مارالِ سریال «مرگ تدریجی یک رویا» بود. از این کار بی‌نهایت لذت می‌بردم. این‌که خودم را جای او ببینم شبیه حس خوشحالی بعد از دستاوردی بزرگ بود. گرچه من این دستاورد را تنها در رویاهایم داشتم. 

بعد‌ها فهمیدم نوشتن آن اندازه که من می‌پنداشتم کار آسانی نیست و تا نویسنده شدن فاصله‌ی زیادی دارم. کمی بعد‌تر فهمیدم تا زمانی که نوشته‌هایم را کنج اتاقم پنهان کنم اتفاقی نمی‌افتد و من همچنان زهرای غرق در رویای خود می‌مانم. کمی گذشت که متوجه شدم قبل از هر کاری باید شهامت ارائه نوشته‌هایم را داشته باشم. کمی بیشتر گذشت که فهمیدم تنها با ارائه‌ی کار، چیزی عوض نمی‌شود. نوشته‌ی من ممکن است مورد توجه واقع نشود و من هم‌چنان به عقب رانده شوم. کمی بیشتر از بیشتر گذشت که فهمیدم وقتی می‌توانم داستانی بنویسم، این به معنی نویسنده شدنم نیست. من در اولین داستان زمین می‌خورم. 

باید بلند شدن و دوباره و دوباره نوشتن را یاد بگیرم. باید ارتباط برقرار کردن و خارج شدن از لاک تنهایی‌ام را یاد بگیرم. تا کسی نداند من چیزی می‌نویسم، قطعا متنی یا داستانی از من نخواهد خواند. وقتی کسی داستانی از من نخواند، من همچنان فقط برای برگه‌های دفترم می‌نویسم. 

نوشتن در این‌جا همان قدمی است که باید بردارم. کمی استوارتر، کمی محکم‌تر، کمی مصرتر. این‌جا می‌نویسم و از خواندن آن با صدای بلند برای شما هراسی ندارم (نباید داشته باشم)؛ چون می‌خواهم تحسین یا انتقادتان را برانگیزم. کمی بیش‌ از حد واضح و با جزئیات فراوان از زهرای امروز گفتم، چون می‌خواهم زهرای فردا، زهرای امروز و تمام تلاش‌هایش را فراموش نکند.