نوشتن اما، تقدیرِ دست های بی رمقِ ما بود……
حسرتِ بیانتها...
جاده بی سر و ته شده بود. هر چه میآمدم نمیرسیدم. انگار یکی ایستاده بود آنسوی جاده و هِی مثل کِش میکِشیدش. درد، درد، از فرق سر تا نوک پا. این چه سفرِ مزخرفی بود، آن هم بعد از نزدیک به یکسال. قبول، سالی یکبار مریض میشوم آن هم به بدترین شکل ممکن اما بیانصافی بود در سفری که برایش کلی برنامه چیده بودم، به این حال و روز بیفتم.
چشمانم را میبندم تا هیچ چیزی را نبینم بلکه مسیر کوتاه شود.
بالاخره رسیدم. مستقیم راهی درمانگاه شدم. کلافه بودم، بقدری که حوصله شرح حال دادن به دکتر را هم نداشتم. دو جمله گفتم و خلاص.
" سینوزیت دارم، عفونی شده."
دارو نوشت. نسخه را که بدستم داد، گفت:" سِرُم داری اوضاع خرابه، آنتی بیوتیک داخل سرم"
انگار او هم حوصله توضیح اضافه نداشت.
این روزها بیشتر آدمها بیحوصلهاند. صبر دیگر تعریفی ندارد. صحبت که طولانی شود، بحث بالا میگیرد، شاید به همین دلیل است که آدمهایِ این روزها بیشتر سکوت میکنند.
داروهایم را از داروخانه گرفتم. بخش زنان تختِ خالی نداشت. راهی بخش مردان شدم. روی یکی از تختها نشستم و به مَردِ تزریقات چی یا هر اسمی که دارد، گفتم:" همین جا سرم منو بزنید، نمیتونم منتظر بمونم"
رگم سخت پیدا شد، مثل همیشه. تمام حرصش از زندگی را با سوزن به داخل رگ من فرو کرد. هیچ نگفتم. من دردهای بدتر از این را پشت سر گذاشتم. چشمانم را بستم و منتظر شدم تا قطرههای زرد رنگ، چیک چیک چیک وارد رگهایم شود.
آرام آرام درد دورتر شد. سَرَم سبک شد. راحتتر نفس کشیدم. نمیدانم چه مدت گذشت، چشمانم را باز کردم، مایع زرد رنگ تمام شده بود. پیرمرد آمپول زن را صدا کردم تا شلنگ پلاستیکی را از دستم جدا کند.
اسنپ گرفتم و راهی خانه شدم. یک راست داخل آشپزخانه شدم. مرغ را از فریزر بیرون آوردم و با مخلفات دیگر داخل قابلمه ریختم، چیزی شبیه سوپ. درِ قابلمه را گذاشتم از آشپزخانه که بیرون آمدم نگاهم به گوشیام افتاد. غم کنج قلبم نشست. بغض راه نفس را بست و اشک راهش را از میان پلکهایم باز کرد و تا گردنم رسید. دو سال و ده ماه است که دیگر ندارمت. اگر بودی از لحظهای که خبردار میشدی حال ندار هستم تا روزی که حالم خوب میشد، زنگ میزدی. همیشه همین جملهها را میگفتی:" چرا چاییدی؟ شلغم بخور. از بس بنیهات ضعیفه. هیچی نمیخوری. پرتقال و لیمو شیرین بخر، آبشو بگیر بخور. قُوه داره. ماهیچه بگیر سوپ درست کن. ننه من که دست و پا ندارم وگرنه خودم برات درست میکردم میاوردم"
صورتم تا گردنم خیسِ خیس است. خیس از اشک. اشکِ حسرت. حسرتِ روزهایی که داشتمت و قدر ندانستم. روزهایی که تو و مهربانیهایت زیاد بودید و من کم بودم. روزهایی که تو دلتنگ میشدی و صبوری میکردی. میگفتی:" دلم واست تنگ شده اما میدونم کار داری. از صبح تا شب میدویی مادر. هر وقت سرت خلوت شد یه سربیا ببینمت"
چقدر حسرت به دلم. حسرت دستانت، انگشتهای کشیده و لاغرت که مهربانانه نوازشگر بودند. حسرت داشتنت. لعنت به این حسرت.
جمعه اول دی ماه سال ۱۴۰۲ ساعت ۲۳:۳۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
نشدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشفتگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ترس و عشق در راه هدف