خانوم ماه

نمیدونم تا حالا اسم خانوم ناز به گوشتون خورده یا نه؟! ولی من تا همین چندوقت پیش همچین اسمی رو نشنیده و ندیده بودم.

شاید بگید چی شد که اصلا در مورد این اسم میخوای برامون صحبت کنی!

خانوم ناز تو تصورات من میتونه اسم زنی باشه که از زیبایی لنگه نداشته باشه و به معنی واقعی کلمه ناز باشه و زنونه رفتار کنه! اما در واقعیت خانوم نازی که باهاش آشنا شدم اول از همه یک انسان بود که به معنی واقعی کلمه مثل شهدا زندگی کرده بود.

با خوندن زندگینامه خانوم ناز به حال و هوای شهر شیراز و غذاهای خوشمزه و سبک زندگی و رسوم اونها رفتم، با خانوم ناز خندیدم و گریه کردم، ذوق کردم و نگران شدم، با هر بچه که به دنیا اومد کلی تجربه به دست آوردم و کلی از صحبت و نصیحتش استفاده کردم.

خانوم ناز همسر شهید شیرعلی سلطانی، شهید معروف شیراز، شهید عارف و باتقوا، در یک کلام یک عدد «شهید خفن» هستش که داستان زندگیشو تو کتاب #خانوم_ماه آورده و مارو شریک در غم و شادی خودش کرده.

هر فصل کتاب با شعری زیبا مزین شده که مزه خوندن کتاب رو چندبرابر میکنه، این کتاب با کتاب بقیه شهدا فرق داره، درسته از روحیات و خصوصیات همسر شهیدش خیلی صحبت شده ولی اینجا همه چی حول خانوم ماه میچرخه! شهید واقعی اونه!

همیشه بعد از شهادت هر شهیدی تقریبا داستان تموم میشه و زن شهید در حد زن شهید میمونه و کسی نمیدونه بعدش چی شد؟ روزگار چطور گذشت؟

ولی تو این کتاب سختی های بعد از شهادت کاملا بازگو شده و ما یک زندگی واقعی رو شاهد هستیم که به زیبایی توصیف شده. بعد از خوندن فصل های اخر عجیب هوای رفتن به شیراز و مسجد المهدی به سرم افتاده! به همسرم همش میگم یه سفر باید مارو شیراز ببری. دلم میخواست اگر میتونستم یک پنج شنبه ای میرفتم سر قبر شهید و همسر شهید رو میدیدم و دستاشو میبوسیدم.

#بریده از کتاب

از عیدی که حاجی شهید شد دیگر هیچ‌وقت نشد که بچه‌ها را سیزده‌به‌در ببرم بیرون. ماشین و وسیله می‌خواست و من با چهار پنج تا بچه قد و نیم‌قد نمی‌توانستم بساط تفریح جور کنم.

آن روز قول دادم که زیر درخت توت توی حیاط یک سیزده‌به‌در حسابی ترتیب دهیم. نزدیکی‌های ظهر رفتم توی حیاط و وسایل توی حیاط را جابجا می‌کردم که بچه‌ها بتوانند بازی کنند. همین‌طور که گرم کار بودم، بی‌هوا پایم خورد به ورق‌های نئوپان که برای برای ساختن کتابخانه آرامگاه حاجی خریده بودیم. یک لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد فقط صدای خرد شدن استخوان‌های پهلو و سینه‌ام رازیر ورق‌های سنگین نئوپان شنیدم. از فک و گردنم به پایین زیر نئوپان‌ها داشت له می‌شد و هیچ حرکتی نمی‌توانستم بکنم.


بچه‌ها جیغ زدند و دویدند توی حیاط. کاری از دستشان بر نمی‌آمد. هرچه زور می‌زدند نمی‌توانستند حتی یک ذره این ورق‌های سنگین را جابجا کنند. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود و احساس خفگی می‌کردم. هیچ‌کس نبود که کمکم کند. چشم‌های خیسم را به آسمان دوختم و برای آخرین بار خورشید را دیدم. صدای کمک، کمک رضیه و فخرالدین را از کوچه می‌شنیدم. اشک از گوشه چشمم سر خورد و چشم‌هایم بسته شد. عمار زد زیر گریه و گفت:

مامانی نمیر!

مامانی نمیر!

با دنیا خداحافظی کردم، می‌دانستم کسی به کمکمان نخواهد آمد.

ما تنها مانده بودیم. همه رفته بودند سیزده‌به‌در...

#کتاب

#پویش_کتاب_مادران_شریف

#خانوم_ماه

#همسر_شهید_سلطانی

#فراکتاب

#پویش_مرورنویسی_فراکتاب

این متن را برای پویش مرور نویسی فراکتاب نوشته ام.