.
خسته شده بود. ذهنم را میگویم. از سر صبح که بیدار شده است، مدام دارد اینسو و آنسو پرسه میزند. کتابی را از روی میز برداشتم و دادم دستش که بخواند. بلکه برای یک لحظه هم که شده، سر جایش قرار پیدا کند. کتاب را گشود. صفحات کتاب به سختی باز میشد. انگار به خواندهنشدن عادت داشت. برخی برگهها که راستیراستی به یکدیگر چسبیدهاند! دست ناشرش درد نکند. کتاب را بستم و باز گذاشتمش همانجا که بود. در سوی دیگر میز، نگاهم به فاکتور خریدش افتاد. دویستوپنجاههزار تومان ناقابل! آهی از نهادم برخاست. مچالهاش کردم و گذاشتم کنار کاغذهای باطله که سر فرصت ببرم برای بازیافت.
راستی باید میان کتابهایم جایی برایش پیدا کنم. تا ابد که نمیتواند همینجور حیران و سیران از این سوی میز به آن سوی میز بغلتد. هر چه باشد الان مهمان نورسیده خانه کوچک من است و ما کرمانیها نیز از قدیم به مهماننوازی معروفیم.
#روزمرگیهای_یک_دانشجوی_دکتری
مطلبی دیگر از این انتشارات
دهم اسفند 1402
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسه در مهِ تاریک
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظر عامیانه یک بیننده : بازی مرگ | Death's Game