خواهی که شوی خوش نویس، بنویس و بنویس...

تصمیم گرفتم این نوشته از خودم را بدون ویرایش منتشر کنم. نمی دانم چرا. داشتم کتاب "اگر می توانید حرف بزنید پس حتما می توانید بنویسید" را می خواندم که در مورد نوشتن صحبت می کند. یکی از تمرین های کتاب این بود که کلمه ای را از لغتنامه به صورت تصادفی انتخاب کنم و در موردش بنویسم. اگر کتاب را خوانده باشید می دانید که یکی از حرف های اصلی کتاب این است که "نباید سعی کنید بنویسید، بلکه باید سعی کنید روی کاغذ حرف بزنید". من هم همین کار را کردم. از کلمه امید شروع کردم و بدون اینکه ویرایش کنم و... هر آنچه به ذهنم می رسید را نوشتم. نتیجه اش شد نوشته زیر که اگر دوست داشتید بخوانید. قطعا عمیق نیست. قطعا کامل نیست. اما هر آن چیزی است که من بهش فکر میکنم. چیزهایی است که در ذهنم حول کلمه "امید" می چرخند. پیشنهاد می کنم شما هم (اگر دوست داشتید) این فعالیت را امتحان کنید و لینک نوشته شان را برایم بفرستید تا من هم بفهمم در ذهن شما چه می گذرد :).


امید. امید همان چیزی است که در من وجود ندارد. شاید هم داشته باشد. نمی دانم. اما امید چیز خوبی است. انسان را به جلو می برد. زندگی بدون امید حتما باید خیلی غم انگیز باشد. خیلی سال پیش امید داشتم که روزی نویسده ای خواهم شد. که همه مرا می شناسند. یا دانشمندی خواهم شد که کشفیاتش بشریت را نجات خواهد داد. اینگونه نشد. نمی شود گفت الان که اینجا نشسته ام و با شما صحبت می کنم امیدوار نیستم. که اگر نبودم حتما زنده هم نبودم. خودم را می کشتم یا خودم را زیر ماشینی می انداختم. نمی دانم. اما حتما حتی ذره ای امید در من هست که اینجا هستم. هنوز نفس می کشم. آدم نمی داند در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد. پس همان بهتر که موقعی که آینده می آید من آنجا باشم و با چشمان خودم ببینم.

کسی چه می داند شاید نیمه گمشده من تنها می خواهد صبر کند و ببیند که آیا من ناامید خواهم شد یا نه. قطعا اینطور نیست. نه او می داند من که هستم نه من می دانم او کیست. شاید هم اصلا این فرد صرفا زاده تخیل من باشد. نمی دانم. ولی به امید اوست که زنده ام. شاید مهمترین چیز در زندگی من دوست داشتن و دوست داشته شدن است. نه ثروت است نه کسب علم و دانش و از اینجور چیزها. دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد. خسته شده ام از ناامیدی.

با خودم میگویم دنیا همینطور خیلی کم غم و بدختی در خود دارد حالا ما بیاییم و بدترش کنیم. به هم توجه نکنیم. به نیازهای هم. به همدیگر لبخند نزنیم که چه؟ طرف پررو می شود؟ با خودش چه فکری می کند؟ که من احمق هستم؟ که من تنها هستم؟ بله من تنهام. بله من احمقم. مگر تو نیستی؟ این همه ادا گرفتن ندارد. همه مان یک مشت احمق ابله دلقک تنها هستیم که در کنار هم زندگی می کنیم. پس چرا اینجا را تبدیل به سیرکی نکنیم؟ همه به هم نخندیم؟ واقعا دنیا را چنین جایی می بینم. به نظرم اغلب اوقات خیلی مته به خشخاش میزنیم. زیادی فکر میکنیم. زمانی که فقط لازم است به هم بخندیم. با هم مهربان باشیم و از اینجور حرف ها که انگار خیلی احمقانه بنظر می رسند. اما آیا واقعا هستند؟ این حرف ها را فقط به تو نمی گویم. تو را سرزنش نمی کنم. خودم هم همینطور هستم خیلی اوقات. مگر چه قدر قرار است عمر کنیم اصلا؟ واقعا هیچ کس نمی داند که فردا زنده خواهد بود یا نه. اما همه فکر می کنند لااقل تا بیست یا سی سال دیگر عمر می کنند. اینهمه آدم که اطرافمان مردند و ما هنوز هم نفهمیدیم. همه چیز در این دنیا اتفاقی و مسخره و مضحک است.