جایی برای دلنوشته های قلب من،برای چشمان خمار تو!
خودش را فراموش کرده بود🪶
عادت داشت از هر چیزی عکس بگیرد...
مثل مستند سازان حرفه ای،همیشه دوربین موبایلش مجهز بود برای عکس گرفتن از درخت ها و پرنده ها و آسمان و رعد و برق،گل ها و شکوفه ها و لبخند پر مهر مادر،حوض آبی حیاط و چای خوش رنگ مهمانی و اقامه بستن پدر برای نماز...
از تسبیح هفت رنگ مادر بزرگ تا برگ های خشک شده ی پاییزی و گربه ی ناز کنار خیابان و آن نوازنده ی هنگ درامی که برای چند دقیقه حال دلش را خوب کرده بودند...
از همه چیز و همه کس عکس داشت،حتی از ناگوار ترین لحظات زندگی،مثل گچ پای شکسته ی بچه ی فامیل که پر از رنگ و طرح بود و عکس های یهویی دوستان هم دانشگاهی که در بدترین حالت ممکن بودند...
زنده بود به ثبت لحظات...
به ثبت خاطرات...
حالا که از آن سال ها گذشته و یک آلبوم پر از عکس های مختلف و رنگارنگ دارد،دلش برای خودش میسوزد...
خودش را در آینه نگاه میکند و خطوط افتاده کنار چشمش را میشمارد...
هیچوقت نشده بود که یکبار هم که شده محض رضای خدا،دوربینش را سمت خودش بچرخاند و از صورتش عکس بگیرد
از خودش و آسمان
از خودش و دستان مادر
از خودش و آغوش گرم پدر
از خودش و آن طبیعت دل نواز
اصلا از خودش،و آن مدل مو و آرایش جدیدی که به پیراهنش میآمد...
انگار کسی به او یادآوری نکرده بود که برای ثبت لحظات شیرین،باید خودش هم نقشی داشته باشد...
کسی به او نگفته بود که چقدر عکس هایش با وجود خودش زیباست...
حالا او مانده بود و آلبومی از خاطرات کهنه،که هیچ رد پایی از او به جای نگذاشته بودند...
مثل عکاسی که تنها وظیفه اش فشار دادن دکمه ی دوربین است و باید از هر چیز و هر کس،بجز خودش،خاطره ثبت کند...
رویاکریمی✍️🏻
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستگاه شادمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارمین تابستانی که تنها میگذرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
جایی برای نوشتن