داستان ترس و عشق در راه هدف


هنوز در آسمان همچون گویی تابناک می‌تابید بر روی صخره کنار آن درخت خشکیده به هم قول دادیم دست در دست هم ماه هم ناظر ماجرا بود ناظر عهد زیبایی که ما بستیم عهدی که دو خواهر می‌بستند و اکنون ماهرخ من همان جا در زیر درخت خشکیده خفته بود به ماهرخ گفتم:« نگرانم نگران که در این مسیر جابمانم.»زیرا ما هر دو از خانواده‌ای روستایی بودیم و هدفی بزرگ را در سر می‌پروراندیم هدفی ارزشمند آن هنگامی که دختران بایستی در خانه می‌ماندند و همچون خدمتکار می‌پختند و می‌رفتند ما عهد بستیم که بجنگیم برای اهدافمان من عاشق ادبیات بودم و شعر او عاشق نقش و طرح وقتی ماهرخ متوجه نگرانی من شد چیز جالبی را به من گفت گفت:« می‌دانی چگونه نام مرا ماهرخ نهادند آن شب که من به دنیا آمدم مادرم به ماه خیره شد و گفت:«می‌خواهم فرزندم تابناک باشد


همچون ماه و درخششش تمام آسمان زندگی را غرق در نور کند.» من نه تنها برای خودم بلکه برای آرزوی مادری که داشتنش آرزویم شد می‌جنگم من او را در کودکی از دست دادم ولی هنوز در قلب من زنده است.»

می‌دانی ماهرخ من یعنی مهربانو همیشه به تو غبطه می‌خوردم زیرا تو همیشه به آرزوهایت رسیدی چه آن هنگام که می‌خواستی نقاشی چیره دست شوی وچه اکنون که به آرزوی دیرینه‌ات رسیدی توهمیشه می‌خواستی ماه را در آغوش بگیری ودر آخراز فرط خستگی از تکه کلام هاو زخم زبان های اهالی ده که تورا دختری خیره سر میخواندند و بعد از فوت پدرت و رنج های بی‌شمارش در اثر بیماری آخرین تیر از چله کمان زندگیت پرتاب شد و تاب نیاوردی و همین جا از همین صخره خود را به پایین پرتاب کردی تو هم به آغوش ماه پیوستی و هم زندگی را تسلیم آرزوی مادرت کردی.

اکنون نقش تمام آن طرح‌هایی که از کوه و دره و دشت و چمن ماه و آسمان و صخره کشیدی بر روی دیوارهای تالار مرکز شهر خودنمایی می‌کند .

آن روز که از تهران بازگشتی و مهربانوی عهد شکن رادیدی یادت هست چه گفتی گفتی:« هنوز فرصت هست فرصت وفای عهد برای منی که ترسیدم از نگاه اهالی.» دروغ گفتی ماهرخ باز هم من جا ماندم من را جا گذاشتی آخر چرا؟ میفهمی ماهرخ تومرا همسفری لایق ندانستی؛

ومن بازهم از تو جاماندن.

آسا