داستان های من و زهرا 1
چند دقیقه ای بیشتر نیست که اینجارو کشف(!)کردم و چندتا متن خوندم
دلم پر کشید واسه ی زهرای گذشته و نوشته هاش..
حالا اما مثل کسی که خوندن نوشتن هم یادش رفته هیچ ایده و توانایی ای برای نوشتن ندارم
دیگه خبری از شعر نوشتن و متن طنز و ادبی و عاشقانه و داستان نیست
نهایتش ختم میشه به غر غر و درد و دل روزمره که همینم شاید غنیمت باشه گاهی همینم ازم برنمیاد و بعد از یکی دوجمله دیگه ذهنم یاری نمیکنه برای نوشتن
اما امروز تو این لحظه کجام و تو چه شرایطی ام
زهرای بیست ساله دانشجو توی شهری که حدود ششصد کیلومتر باهاش فاصله داره
رشته ای که ازش فراری بود و هست و شهری که حکم بهشت رو واسش داشت و با هزار امید و ارزو واردش شد
دو ترم درس خوند ترم گذشته رو حذف ترم کرد و ترم آینده هم قصد انصراف داره:)
رشته ی مورد علاقشو فدای شهر مورد علاقش کرد و الان ...پشیمونه!
بلاتکلیفه و باید واسه اولین قدم از راه جدیدش که انصرافه کللللی بجنگه
نمیدونه امید داشته باشه باشه به این راه یا بترسه و استرس داشته و محتاط باشه واسه ی مشکلات جدید
نمیدونه به حرف دیگران(و به کدوم حرفشون!)گوش بده یا به حرف دل خودش
البته که مصیبت های الان بخش عظیمیش بخاطر گوش دادن به حرف همین عزیزانه..
زهرا این روزا خیلی دست تنهاست واسه تصمیم گرفتن و مقابله با این مشکلات..ولی خب چاره چیه
اینم میگذره ولی امیدوارم به خیر و خوشی بگذره
بمونه یادگار:) ۳بهمن۴۰۲..
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرتگاه مرگ و زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
می نویسم پس هستم !
مطلبی دیگر از این انتشارات
خورشید پایدار، ادبیات