نازِ چشمانِ تو را قاب کنم در دلِ شب تا که مهتاب ننازد به جمالش هر شب
دختر بودن قشنگه؟
دختر بودن قشنگه ترین داستان غم انگیزه....
اصلا دختر بودن قشنگه؟ زمان های دور آن روز های شیرینِ قدیم فکر میکردم دختر بودن زیباست...
با خودم میگفتم چون دختری هیچ وقت بهت سخت نمیگذره ، میتونی آزاد ، بدون دغدغه و مشکل زندگی کنی فکر میکردم وقتی بزرگ بشم برق شوق و زندگی از چشمانم کنار نمیرود و فقط میخندم و میخندم. فکر میکردم دنبال رویاهام میرم و هرچیز غیر ممکن را ممکن میکنم ،با نسیم خوشبختی همراه میشم و باز فقط میرقصم و میرقصم...
اما او کوچیک نماند و یه دختر بزرگ شد یه دختری که هر روز به واقعیت پی میبرد
اطرافش پر از آدم های مختلف بود اغلب از آن ها زن و دختر ها را ضعیف تر از خودشان میدیدند و گاهی دیگر از آن ها زن را ارزشمند و برابر با خودشان میدیدند...
درست مثل زن ها و دختر ها که شبیه بهم نیستند و عقاید و شخصیتشون متفاوته ،درمورد مرد ها هم همین است. همه مثل هم نیستند،گاهی از آنها واقعا انسان بودند و گاهی دیگر از حیوان پست تر
اون دختر کوچولو بزرگ شده بود و میدید در جامعه ای هست ک زن باید بی صدا بخندد و شادی نکند، زیبا نشود و بلند و رسا حرف نزند تا مردی به گناه کشیده نشود البته که همه ی مردا این چنین نیستند ولی آخر داستان دختر بودن چیست؟
آخر داستان...دهنتو ببند دختره احمق یه دختر عاقل بلند نمیخنده، یه دختر عاقل و خوب مث تو تنبل نیست پاشو یکم به کارها برس پاشو ، درد داری؟حالت بده امروز؟دختر جوونی مث تو نباید درد و حال بد را بهونه کنه ، دختر جوون و عاقل نباید جلوی کسی گریه کنه یا حالش بد باشه باید بخندی نه نه زیاد نخند نباید بلند بخندی فقط لبخند برای مخفی کردن حالت ... آروم حرف بزن ذوق نکن و احساساتت را بروز نده ، چرا اینجوری لباس پوشیده حتما میخاد مرد ها بهش نگاه کنند چه دختر عوضی ای ، این دختره چرا این موقع شب تنهاست حتما دختر بدیه.... ، کجا میخای بری؟ تو دیروز با دوستات بیرون بودی حق نداری امروز بری بیرون، چرا اینقد تو گوشی هستی حتما یچی هست توی اون ک صب تا شب بیخیالش نمیشی و... و...
اون دختر دید که وقتی بعد چند هفته با کلی خواهش کردن اجازه بیرون رفتن با دوستانش رو میگیرد و وقتی با کلی ذوق گیره های خوشگل به موهایشمیزند و زیبا ترین لباسش را به تن میکند و با برق شوق در چشمانش از خانه دور میشود چیزهایی هست ک تمام این اشتیاق و خوشحالی را با حس ترس از بین ببرد حس ترس از مردم از آدم ها... حتی میترسید سرش را بلند کند تا مبادا باز اتفاقی رخ دهد وقتی با تیکه ها و حرف های آن مردان، حس ترس وجودش را پر میکرد و قلبش به تپش میافتاد آن لحظه همان اتاق گرمش با تمام سختی هایش را میخواست
او میترسید از تنها بیرون رفتن از لباس های زیبا و گیره های رنگی اش میترسید او خیلی ضعیف بود...
هر بار با خودش عهد میبست ک از خودش دفاع کند و در مقابل آن آدم های بد ذات کم نیاورد ولی باز آن لحظه تمام وجودش از ترس میلرزید و تا گریه کردن و شکستن بغضش کمی فاصله داشت
او هیچ وقت فراموش نمیکند حرف های آن مردان را هیچ وقت آن حس ها آن حرف هایی که برای رهایی از آن ها با چشمانی بسته و صدایی لرزان میگفت فراموش نمیکند؛ هیچ وقت از یاد نمیبرد که حتی هم نوع های خودش حتی زنان هم از او دفاع نکردند و گفتند تقصیر خودت است....
هیچ وقت فراموش نمیکند که نتوانست به خانواده اش بگوید چون اورا مقصر میدانستند هیچ وقت کسی نگفت نگران نباش من پیشتم....
او بود و شب های تاریک پر از فکرش ک دختر بودن فقط برای من سخته یا بقیه هم مثل من هستند
او وقتی فهمید دختر بودن قشنگه نیست ک حتی اجازه عاشق شدن نداشت اما باز هم مخفیانه عاشق شد عاشق شد و عشقش را بر او حرامو اشک های یواشکی و قلبی پر از درد را حلال کردند
((باز هم میگمهمه مثل هم نیستند گاهی خوب گاهی بد گاهی هم قوی و گاهی دیگر ضعیف فقط این ها احساسات و حرف هایم بودند هرچند باز هم این ها همه ی حرف هایم نبود ♡ ببخشید اگه قشنگ نبود ))
مطلبی دیگر از این انتشارات
شما قضاوت کنید
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایلان ماسک یا ابن سینا؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرمانروایی تنهایی