دروغی به نام زندگی


آیا واقعا میدانیم که نمیدانیم چه میخواهیم. انسان کنجکاو است، به همین دلیل است که یک کودک بلافاصله پس از ورود به عالم گریه سر می گیرد. اما ما هر روز عادی تر از دیروز زندگی میکنیم و نمیدانم که به دنبال چه هستیم. چه میخواهیم و قرار است به چی برسیم. همه چیز برای ما عادی شده است. انگار ناچاریم زندگی کنیم. پوچی عمیقی که در گودال ذهن ایجاد شده است ما را وادار کرده است این را قبول کنیم. این دروغ را. دروغی به نام زندگی.

"پدر ما چرا باید زندگی کنیم؟ چرا خدا ما را آفرید؟"

به راستی که خدا از خلقت ما چه میخواست؟ آیا میخواست سرگرم شود؟ آیا از شدت خوبی و مهربانی که برایش غیرقابل تحمل است دست به آفرینش همه چیز زد، تا انسان ناشکر را با باران مهربانی و نعمت هایش سیرآب کند؟

بعضی می گویند خدا ما را نیافرید، این ما بودیم که ناچارا دست به خلقت خدا زدیم. هر یک به گونه ای. مسیحیان با مسیح و پدرش، بوداییان با خدایان افسانه ای و جادویی متعددشان، یهودیان با خدای یهود پرستشان، مسلمانان با الله اشان و خداناباوران با عقلشان. خداناباوران معتقدند عقل آنها خدای آنها است. آیا عقلشان سبب وجودیت آنان شده. آنان می گویند اعتقاد به خدا نشانه ضعف انسان است بلکه آدم باید عقلش را حاکم قرار دهد. چه کسی عقلشان را حاکم شان قرار داده است؟ پس آنها هم خدایی دارند. خدای آنها خودشان و عقلشان است. مگر قرار نبود خدایی درکار نباشد. پس چرا حکم فرما و در حقیقت خدایشان عقلشان است.

مهم نیست خدای شما که باشد، اگر به زندگی سیاه و سفید شما معنا می بخشد، همان را بپرستید، اگر ذهن آشفته و پریشانتان را آرام میکند به آن وفادار بمانید.