در باب اضطراب و افسردگی; دو یار غار! (1)

داستان از کجا شروع شد؟!

خب، از موقعی که یادم میاد این سگ سیاه همیشه کنارم بوده و باهام در تمام لحظات، زندگی کرده اما شده که (گهگاهی) برای حداقل یک ماهی! هم راهش رو کشیده رفته ، در واقع پنجه های سیاه و کثیف و سنگینش رو از روی گلوم برداشته و گذاشته نفسی بکشم.. (وقتی که هست احساس خفگی میکنم)

اما چیزی الان میخوام بگم برمیگرده به زمانی که قوی تر، سیاه تر و وحشی تر از همیشه برگشته بود و اون قدر مصمم به نظر میرسید که امیدی به رفتنش نداشتم

در واقع یک ماه از رفتن بابا میگذشت، بعد از مدتها توی شهر برف سنگینی باریده بود و تمام شهر سفید پوش شده بود. یادم میومد که بابا همیشه توی این موقعیت ها(مثل بارش بارون و برف) همراهیم میکرد تا از این لحظات زندگی باهم استفاده کنیم اما حالا اون دیگه نبود و از اونجایی که همه بهم میگفتن و خودمم مطمئن بودم که بابا خوب بودنم رو میخواد نه بدحالی و ناخوشیم رو، من مسئولیت این رو داشتم که هر جوری شده خودم رو سرپا نگه دارم

با مهدی از شب قبل هماهنگ کرده بودم که صبح بیاد و تا خورشید توی اسمون هست و هنوز هوا اونقدر سرد نشده بریم توی برف ها قدم بزنیم و خب کلامی پذیرفته بود اما مثل همیشه دم رفتن باز نه و نو اورد که هوا سرده و من خوابم میاد و ماشین دستم نیستو نمیتونم بیامو خلاصه از این حرفا...حالم بد شد.. توی دلم یه چیزی شروع کرد به حرکت کردن یه چیزی مثل کرم..

بالا و پایین میرفت، وول میخورد و باعث میشد حالت تهوع بهم دست بده.

بهش گفتم قول داده بوده میاد و الان زیر قولش زده اما من در هر صورت میرم و اگر خواست میتونه در فلان ساعت فلان جا بیاد

اومد و ساعتی با هم بودیم

کِرم هنوز توی دلم وول میخورد، احساس کردم تعدادشون زیاد شده و دارن بالا میان دارن... داشتن توی بدنم حرکت میکردن، داشتن به سمت قلبم هجوم میبردن

چیزی به مهدی نگفتم اما خودم میدونستم که حالم چندان رو به راه نیست چندباری تو راه برگشت بحثمون شد در حد 2 -3 تا جمله . اون ادامه نمیداد و منم ساکت بودم. ساکتِ ساکت. دست و پام عرق کرده بودن و میدونستم که کرم ها دیگه به قلبم رسیدن .آشوب بودم . میتونستم احساس کنم که ضربان قلبم در حال بالا رفتنه و مثل الاکلنگ خلقم در حال پایین اومدن. تا برسیم به خونه چند باری اشک توی چشمام حلقه زد.خاطراات بهم هجوم اورده بودن، همه چیزی مثل فیلم جلوی چشمم پخش میشد و تمام سرم در هاله ای از مه غلیظ و سیاهی فرو رفته بود به طوری که اصلا دیگه صدای مهدی رو نمیشنیدم که داشت از شرایط قرارداد کاریشون میگفت

وقتی رسیدیم، میخواستم بهش بگم نرو من حالم خوب نیست اما نگفتم و اینجا بود که صدای سگ سیاه افسردگی رو شنیدم که میگفت بگی هم نمیمونه! اون از اول هم نمیخواست بیاد! اون اصلا دوست نداره.. و من فهمیدم که داره برمیگرده

صدای مهدی که میپرسید کاری نداری رشته ی افکارم رو پاره کرد. دهنم که حالا مثل قوطی کبریت خشک و سفت شده بود رو به سختی باز کردم و گفتم چرا یک لحظه صبر کن

ازم پرسید چی بگو!

و من هیچی به ذهنم نمیرسید. من واژه ای نداشتم. من هیچی توی ذهنم نداشتم. انقدر صدای افکار منفی و وحشی بلند بودن که نمیتونستم بگم بمون نرو!

مهدی با چشم های گرد منتظر جمله ی من داشت نگام میکرد گفت بگو دیگه

گفتم هیچی مراقب خودت باش جوابم رو نداد و از ماشین پیاده شد و رفت..

ضربان قلبم باز شروع کرد به بالا رفتن و وقتی خودم رو به هر سختی ای بود به خونه رسوندم به حدنهایی خودش رسید. نمیخواستم تنها باشم، نباید تنها میموندم، حالم خوب نبود و مشخصا هر لحظه داشت بدتر میشد اما با رسیدن به خونه فهمیدم هیچ کس خونه نیست و اتفاقا تا عصر تنهام

نشستم روی مبل.. با حال نزار..کلاه و شال گردنم رو در اوردم و سعی کردم افکارم رو منسجم کرده و خودم رو اروم کنم اما نشد. فایده نداشت..! قلبم تند تند و با سرعت میزد و توی سرم احساس گیجی و توی گلوم احساس خفگی میکردم. کف دستام پر عرق شده بود و توی دلم هنوز حالت به هم خوردگی داشتم

بلند شدم راه رفتم، راه رفتم، کل خونه رو متر کردم، از اینور به اونور !

احساس اینکه همه چیز در حال فروپاشیدنه و بابا کجاست؟ بابا نیست. انگار چیزی گم کرده باشم همه خونه رو با نگاهم جست و جو میکردم اما فایده ای نداشت هیچ اثری از بابا نبود نه صداش بود نه حضورش

صداهای توی سرم پررنگ تر شدن: تو تنهایی ، تو بیچاره ای تو نمیتونی کسایی که دوستشون داری رو نگه داری ، همه چیز رو از دست میدی و..

افکاری از جنس جملاتی که "کامو" میگفت: "لحظاتی فرا میرسد که دیگر نمیتوانم باور کنم که میتوانم این تناقض را تاب بیاورم. وقتی آسمان این قدر سرد است و هیچ چیزی در طبیعت حامی من نیست.. شاید بهتر است بمیرم."

باز نشستم روی مبل و این بار بود که احساس کردم پرتاب شدم به یک سیاه چاله ی تاریک و ترسناک و تنگ با دیوارهای سنگی بلند

به شدت احساس خفگی میکردم. سعی کردم اب بخورم اما انگاه توی گلوم شن و ماسه ریخته باشن، اب گیر کرد خمیر شد و پایین نرفت و باعث شد به سرفه بیوفتم

دست بردم توی کیفم و زنگ زدم مهدی ، میخواستم بهش بگم برگرده پیشم و اینکه حالم خوب نیست اما از طرفی دعا میکردم که برنداره چون میدونستم که اگر بگم هم قبول نمیکنه، سگ سیاه هم تایید کرده بود که اون اصلا دوست نداره

گوشی رو برداشت و بدون سلام پرسید چی شده بگو

پرسیدم رسیدی خونه گفت اره خیلی وقته چه کارم داری؟ (چه قدر این لحنش رو دوست نداشتم احساس اضافه بودن بهم میداد)

نتونستم بگم فقط گفتم هیچی میخواستم ببینم رسیدی یا نه و پرسید همین؟ خدا شفات بده ! و خدافظی کردیم

چطور میتونستم بهش بگم.. باورم نمیشد این کسی هست من عاشقش شده بودم ؟ آیا ذره ای براش اهمیت داشتم؟ حتی تلاش نمیکرد که 2 تا سوال بپرسه، حالم رو دیده بود اما نمیخواست بفهمه . حتی اگر میگفتم هم نمیومد

توی ذهنم دوباره صداها بلند شدن: بی عرضه تو حتی نمیتونی انتخاب درست داشته باشی با گ*ه ترین ادم دوست شدی که حتی اگر بمیری هم اهمیتی براش نداره

و این شد که حالم بد وبدتر شد. دیگه نمیتونستم آروم و قرار بگیرم میشستم بلند میشدم ودوباره میشستم

اوضاع از دستم خارج شده بود. احساس میکردم دارم دیوونه میشم دارم شعور و قوه ی تعقلم رو از دست میدم بعدا یاد گرفتم چه طور باید حملات پنیک رو کنترل کنم اما اون لحظه آگاهی نداشتم و خب نه کسی بود نه چیزی که کمکم کنه.

سوار ماشین شدم و رفتم سر خاک بابا.

یادم نیست بالاخره تونستم گریه کنم یا نه اما نیم ساعتی موندم و وقتی احساس کردم حمله تموم شده بلند شدم که برگردم خونه

اون روز، روزی بود سگ سیاه برگشت و هنوز که هنوزه اینجاست.. اگر چه خیلی وقته که بهش پوزه بند زدم که نتونه هر حرفی بزنه اما هنوز هست ، افسار هم داره که هر جایی نره و تو هر خاطره ای سرک نکشه اما هنوز هست!

اینها داستان نیست اینها واقعیت جنگ هر روزه ی من با افسردگی و حملات اضطرابه که میخوام در موردش بنویسم

در واقع نوشتمش چون میدونم که تنها نیستم که هیچ کدوممون تنها نیستیم، امیدوار تونسته باشم خوب تصویرش کنم ،اما خواستم بدونین شمایی که این متن رو میخونید اگه مثل من هر روز تو یه میدون جنگ تک نفره دارین میجنگین و هیچ کس ازش خبر نداره یا کسی رو میشناسین که اینطوره، بدونید که تنها نیستید، تقصیر شما نیست، شما ضعیف نیستین بلکه فقط مدت طولانی مجبور شدین قوی باشین، ازش حرف بزنین در موردش بگین و بدونین که هیچ چیز توی این دنیا ابدی نیست .. و به قول شمس تبریزی نور از محل همین زخم هایمان وارد میشود.

(مولانا شمس را گفت: پس زخم هایمان چه؟! و او پاسخ داد: نور از محل آنها وارد میشود.)