دل نوشته های یک چپ دست…۱

دشت خیالیم چه بیحاصلیم!!!!

جاده اگر دفن شود واصلیم........

گونه های غروب تیر آدینه می کشید که در آن حوالی ناشناس هق هق زمینی کودکی موسیقی شب را به تشویش حضوری تلخ آلوده کرد....چقدر آهنگ گریه ها یم به ترنم تمدن هزاره ی هخامنشی می مانست. . . زمان درهروله ی هراسناکش می گذشت از پانزدهم جشن مهرگان به سوی مبهمی پر از تشویش و اضطراب و من کم کم به گلدسته های رنگی بعد از خود نزدیک می شدم ....مذهب ابتدایی من با سادگی های روستایی ام نیمکره ی خاموش راهم را به کورسویی رو به زوال روشن می نمود... در آن لحظه ها وسعت ادراک گنجشکی ام را فهمیدم ...من درس زنبق شناسی را همپای خطوط به هم پیچیده ی لوله های نفت در سایه ی تنهاترین نخل دلشکسته ی شهرم آموختم.....آموختم که چوپان پیامبران دروازه ی ذهنم مرابه تلاوت گلها می خوانند... آیاتی از سوره های شقایق وفرازی از همسایه های خورشید....آخرین بغض تابستانی من در حنجره ی نخلی هفت ساله ترکید و من شاعرشدم... آه! که در انزوای عزلت من ستاره ای پر نمی کشیدو کسی مرا به میهمانی آبی پروازان مسیر اقاقیا دعوت نمی کرد......من از سایه روشن های شاعری به بلوغ رنگین کمان پس از خشم برق پیوستم. اگر از فلات مسندنشینان امپراطوری شعر می گفتی ؛ کسی را نمیشناختم .... من در انزوای عزلت تنهاترین کرم پوشیده دراعماق سنگی که در ژرفناکترین گودال اقیانوس جزیره ای ناشناخته است ؛ شریک هستم .... پس تنهایی من را به رسم شقایق نوازان بپذیر.....از کنار رمز جاودانه ی فرات تا شرشر سبک مغزانه ی دانوب ؛ تمام سنگ قلت های کف آب را به نام می شناسم ..... من از ابتدایی ترین لحظه ی بشریت می گویم..لحظه های روستایی من در دلنگ دلنگ زنگوله ی پیر بز گله ی شاعران می گذشت و من به دوره ی بلوغ اراده در گذر آذرخش شعر رسیدم .... من ده ساله شدم .... آنروز سقف خانه ی ما به سرود شوریده ی حضرت اول و آخر عشق؛ مولانا متبرک شد... از آن پس و پس از آن آلودگی مقدس ؛ من از گذر نگاه دیوارهای نظرکرده ی خانه با وضو می گذشتم......آموختم که شقایق فهمیدنی است .... و لاله تجربه ی کوتاه باغ در بهار است....نباید مسیر گلبرگ را در بزرگراه آهن و فولاد فراموش کنم .... من روزی هزار بار ذکر نرگس را در عشای لاله شناسی ام می گویم تا در سجده های طولانی درخت میوه را درک کنم.....من شانزده ساله بودم که شکفتن باروت رابر فراز قله های مثنوی ام سلام کردم و از آن پس باشمشیر طرح خویشاوندی ریختم ......در هراسناکترین لحظه های شبنم ؛ غزل را به مبارزه فراخواندم و لشگری از دوبیتی های ابرو را به سرزمین پاره پاره ی رباعی ها گسیل داشتم و نواندیشان شیک پوش نیما را به احتیاط ایشان از دست ندادم..... من فرعون قافیه را به عصاماهری موسای عشق به بند کشیدم و از آن پس درغم از دست دادن سکوت سیاه پوشیدم.....دانشگاه باروت با فارغ التحصیلی مدرک حسرت برایم به پایان رسید... آنجایی که ماندنی ترین عبور را به عابران محله ی دردش هدیه می داد؛ مرا به کوچ فراخواند و من در درای پر سوزو گداز آن از عبور آیینه ها ترنم آه را بدرقه کردم.....ازدانشگاه به تهی مدرک ترین دست یافتم....و دردانشگاهی دیگر به ارشدترین مدرک غنچه شناسی دست یافتم تا بفهمم که هیچ نیستم ....من شاعر نیستم ..... دلنوشته دارم .... و دل نوشته هایم را به تنهاترین لحظه های عاشق پیشکش می کنم..... از اینجا بود که با عطسه ی کوتاه بنفشه ی تنهایی فهمیدم که عاشق شدم و از آن پس ردپای عشق در نعش کشان هزاره های دل نوشته هایم به لرزانی و کمرنگی رد شبنمی بر گلبرگ گلی لگدمال شده پیدا شد.....من پیامبر آیینه های شکسته ام..... و درسوزناکترین ضجه ی کوچکترین تکه ی شکسته ی آن مبعوث شدم.....

به دستانم بنگر ! !

برای تو عشق را زمزمه می کنم.....

آه....تابعد…

مهدی شریفی(م.اشتاد)