دهم اسفند 1402

در اتاق را باز کردم.هم اتاقی ام پتو را رو درش کشیده بود و داشت مطالعه می کرد. آره سرمای تهران داخل اتاق ها هم قشنگ حس میشه.ولی بچه های طبقه های بالاتر می گن دمای اتاقشون خوبه. حالا نمی دونم بخاطر چگالی کمتر هوای گرم یا تنظیم شوفاژ خونه یا...

الان داخل سالن مطالعم.ساعت 8 و 51 دقیقه شبه. داشتم ریاضی می خوندم که حالش نبود. یعنی حالش بود ولی حواس من نبود. درگیر سرچ بودم برای تبلت که تو دانشگاه راحت تر باشم و جزوه ها رو دیجیتال بنویسم. ولی بعدش دیدم پولشو ندارم :) الان دارم با خودم فکر می کنم که بنویسم بی خیال جک هزاران نفر قبل از تو دانشجو بودن، درسا رو خوندن و این مرحله رو رد کردن.خب اینو بنویسم یا نه؟! می نویسم.

بزار ببینم چیا از کارام مونده؟ فیزیک 2 یا 3 تا فیلم از استاد مونده که باید ببینم. تمریناش کلا 7 تا بود 2 تاش رو نوشتم امشب هم که 5شنبست 2 تا دیگه بنویسم، فردا هم 2 تا و شنبه هم یکی.ریاضی تا آخر ضرب داخلی بخونم.و دوتا تمرینش رو بنویسم.معادلات فصل 2 رو شروع کنم.جزئیات کارگاه یک شنبه رو بخونم.یک شنبه معادلات کوییز هم دارم. فردا هم قراره بریم رای بدیم. هنوز تحقیقاتم رو کامل نکردم.پست هم قراره بسته دیجی کالام رو توی بازه ساعت 9 تا 12 بیاره. همینا بود؟؟

هنوز هم دانشکده اعلام نکرده هفته آخر مجازیه یا حضوری! در صورتی که بلیط ها دم عید زود پر میشه.حالا من نمی دونم برا کی بلیط بگیرم؟ دوست دارم سریع تر برگردم.ولی برگردم که چی بشه؟ شاید استراحت کنم.چقدر جالبه قبل از کنکور فکر می کردم، بزار کنکور تمام شه، چه تفریحاتی بکنم.حالا که اومدم دانشگاه می بینم چقدر مطالب کنکور محدود و آسون بودن.البته من زمان کنکور استرس خاصی نداشتم. فقط یادم دیگه بعد از عید دیالوگم این بود چرا کنکور تموم نمیشه.الان می بینم کنکور یا دانشگاه یا سربازی همه مراحلی از زندگی هستن که باید طی بشن. واین ما هستم که تعیین می کنم چجوری بگذرن.الان که دارم اینارو می نویسم حس می کنم یکم از سختی درسای دانشگاه برام کمتر میشه و باید هدفم این باشه که مطالب رو یاد بگیرم و عملی کنم تا یه تغییر مثبت ایجاد کنم. نه فقط واحد هارو پاس کنم و...

یه 15 دقیقه پیش صدای یه آمبولانس رو شنیدم و با خودم گفتم که معلوم نیست برای کی چه اتفاقی افتاده.شاید باید خدارو شکر کنم، برای نعمت های که الان دارم، از جمله سلامتی، اینکه چشمام می تونن صفحه لپتاپ رو ببینن، اینکه انگشتام حرکت می کنن، اینکه می تونم گرمای سالن مطالعه و سرمای سوییت رو حس کنم، اینکه غذای سلف و خوابگاه هست در حالی که هزاران نفر گرسنه هستن(هر چند 5 شنبه شب ها و جمعه غذا نمی دن :) ) و اینکه ...
نه اشتباه نکنید من چیزی مصرف نکردم.واقعا الان می تونستم جای دیگه باشم که دغدغم نیاز های ساده و پیش پا افتاده ی رفع شده ی الانم باشه.(می دونم جمله بندیم اینجا خوب نبود ولی خب :) )

این اولین نوشته اینطوریم بود.یعنی بدون اندیشه قبلی هر چی که به ذهنم میاد رو بنویسم. و تجربه جدید و با حالی بود. احتمالا این کارو ادامه می دم.