دوست داشت اما نمیگفت، میگفت اما نمی شنیدم
هرچی فکر میکنم که چرا او باید به این شکل رفتار میکرد بیشتر به سمت این جواب میروم که او دوست داشت
حالا یا دوست داشت اینطور رفتار کند یا طرف مقابل را دوست داشت، که در هر دو صورت باز هم او بود که عمل دوست داشتن را انجام داده بود.
در تمام عمرم فکر نمیکنم شنیده باشم او به کسی به صورت زبانی بگوید دوستت دارم البته که قطعاً این کار را کرده و من هم شنیده بودم اما به ندرت.
چرا که نوع این آدم اصلا از آن مدل آدم هایی نبود که ابزار علاقه وِرد زبانش باشد بلکه برعکس خیلی وقت ها میتواست کاملاً عصبانی، تند زبان و خشونت آمیز باشد.
رفتار ما مثل کسانی بود که تازه آشتی کرده اند و سعی میکنند از گفتن حرفهای خاصی پرهیز کنند. مجموع اینها باعث میشد فکر کنم اورا اصلأ دوست ندارم و این را در رفتارم نشان میدادم در طول سال آخری که بخش زیادی از آن در خانه ای مشترک زندگی میکردیم سعی میکردم او را نادیده بگیرم و هربار که به خانه بازمیگشتم با دیدن کفش های او ناراحت میشدم و فکر میکردم اه! چرا هنوز اینجاست.
او مریض بود و حال جسمانی مساعدی نداشت سال پیش سکته قلبی کرده بود و قرار بود مراعات کند شاید یک ماه قبل از رفتنش به محض رسیدن به خانه دیدم وسایل زیادی را دارد از ماشین به خانه جابه جا میکند، توجه نکردم، هیچ کمکی نکردم، حتی تعارف هم نکردم، رفتم و مشغول کار روی ماشین خودم شدم کمی که گذشت او آمد پیش من، اومده بود که کمکم کنه من طبق معمول زیاد توجه نکردم و سرم را به کار خودم نگه داشتم تا اینکه برگشت سراغ کار خودش
بچه بودم، اول یا دوم ابتدایی، نصفه شب بود و برق خانه رفته بود و من در اون تاریکی مشق هامو نوشته بودم و آماده میشدم که برم بخوابم که ناگهان با صحنه ریختن چایی روی برگه تکلیفم مواجه شدم و زدم زیر گریه، آن شب، او در خانه مادربزرگم که من هم آنجا زندگی میکردم بود، خلاصه با هر راهی که بود برگه را تمیز کردیم و گذاشتیمش زیر فرش تا صاف و صوف خشک شود و من خوابیدم.
فردا صبح با عجله به مدرسه رفتم چون طبق معمول دیرم شده بود. در حیاط مدرسه داخل صف بودیم که یادم آمد برگه را زیر فرش جا گذاشته ام. مدرسه ما روی این چیزها واقعاً حساس بود، همه باید تکالیف را شسته و رفته می آوردند و معلم سر حوصله و با دقت آنهارا تصحیح میکرد و به تفصیل ایرادات و یا نظر خود را پایین برگه مینوست و اگر خیلی پسر خوبی بودیم یه برچسب ستاره هم میگرفتیم. اما اگر تکلیف را نمی آوردیم نه تنها در کلاس احتمال تحقیر شدن و کتک خوردن بود بلکه ناظم، معاون و مدیر هم حسابی از خجالتمان در می آمدند، حالا که فکرش را میکنم شاید بهترین روش برای آموزش نبود اما قطعاً شیوه موثری برای این کار بود چرا که بسیار به ندرت پیش می آمد که کسی تکالیفش را جا بگذارد یا ننویسد، حتی هر روز در برگه تکلیف، اسم و عکس کسانی که به بهترین نحو تکالیف قبلی را انجام داده بودند گذاشته میشد. خلاصه که جا گذاشتن برگه تکلیف معادل بود با کلی گریه و زاری و مراجعه اولیا و مقدار مناسبی تخریب روحی روانی. سر صف بودم و داشتم فکر میکردم که چطور میتوانم در عرض سه دقیقه به خانه بروم و قبل از ورود معلم به کلاس برگه هارا جمع کنم، منگنه بزنم و به مدرسه برگردم، هر طور فکر میکردم نمیشد اما چاره ای نداشتم بعد از گذاشتن کیف در کلاس و توضیح کوتاه به ناظم با سرعت برق و باد دویدم به سمت خانه هر وقت می دویدم شکمم درد میگرفت اما اینبار نباید می ایستادم و نفسی تازه میکردم به خانه که رسیدم دیدم او دارد برگه های من را برایم می آورد، تا مدرسه با هم دویدیم و از او خداحافظی کردم و تکالیفم را تحویل دادم، معلم برای لکه چایی نمره کم کرد اما من راضی بودم، بگذریم که دفعه بعدی که چایی ریخت با فتوشاپ که بیست سال پیش برای خودش پدیده ای بود لکه ها را حذف کرد و مجدد برگه را پرینت گرفتیم.
هروقت صبح هم زمان با کسی از خانه بیرون میرفت حتماً باید آن طرف را میرساند، نه در کارش نبود، یعنی یک بار من سه نقطه مختلف از شهر کار داشتم اما او با اینکه خودش هم کار داشت من را رساند و این برای من چیز جدیدی نبود، واقعاً فرقی بین خودش و بقیه قائل نبود هر چیزی که داشت طوری در اختیار طرف قرار میداد که انگار اصلا مالکیتی نسبت به آن ندارد، ماشین، کامپیوتر، موتورسیکلت، ابزار، زمان، وقت، انرژی. واقعاً هرچی فکر میکنم دلیل دیگری جز دوست داشتن پیدا نمیکنم، شما خودت فکر کن کسی که در این طول مدت حداقل بیست سالی که من دیدمش، با این جدیت و کاملاً بر خلاف شرایط جسمانی که داشت بدون هیچ چشم داشتی به بقیه کمک میکرد و خیری هم از این کار نمیدید چطور میتوانست به انجام چنین کاری ادامه دهد؟
الان که رفته، هرچه توی ذهن خودم میگردم که زمانی را پیدا کنم که از من انتظار انجام کاری را داشته نمیتوانم چنین چیزی را به یاد بیاورم در عین حال بیشمار زمان هایی که در طول بیست و چند سال گذشته او به من کمک کرده بود به یادم می آید، او هیچ مسئولیت یا وظیفه ای در قبال من نداشت، دنبال منت بر سر دیگری گذاشتن یا هرگونه منفعت دیگری که بشود فکرش را کرد هم نبود.
اما برگردیم به جایی که واقعا اشکم را در می آورد، جایی که نسبت به او کاملاً بی توجه بودم، انگار منتظر بودم او بمیرد، با همان حالی که داشت به من در تعمیرات ماشینم کمک میکرد، با همان حال یک روز سطل و غلطک نقاشی به دست میرفت که به کسی کمک کند، با همان حال میگفت و میخندید.
در عوض من...
ماشینش خراب بود کمکش نکردم،
بار سنگین بلند میکرد، کمکش نکردم،
میخواست با من بیاید تا جایی در مسیرم او را ببرم با اکراه و اوقات تلخی، طوری بردمش که خودش نرسیده به مقصد گفت همین جا خوب است، میخواهم پیاده روی کنم.
اما بار آخر، درست چند روز قبل از اینکه برود، همسایه مان به او زنگ زده بود که ماشینش خراب است، او هم آمد درِ اتاق من خوب یادم هست که دوبار صدایم کرد اما انگار درِ اتاق را نتوانست باز کند همانطور برگشت و رفت چند ثانیه بعد در را باز کردم، او نبود، از مادرم پرسیدم چه شده که گفت رفت ماشین همسایه را تعمیر کند، برو و کمکش کن، او تعمیرکار ماشین نبود، ولی من بودم، من نرفتم، شانه بالا انداختم و فکر کردم اگر واقعاً کمک بخواهد به من می گوید اما چیزی نگفت، بعد از چند روز دیگر که در خانه پیش ما بود و من پیش او نمیرفتم با اینکه عید بود و من در خانه بودم، دیگر او را زنده ندیدم. یعنی درست آخرین باری که او نه برای کار خودش بلکه برای کار دیگری پیش من آمده بود من نادیده گرفتمش
خب چرا اینطور بودم؟ مریض بودم؟ نبودم اما انرژی برای کمک کردن به او پیدا نمیکردم انگار دلم نمیخواست وقتم را به اشتراک بگذارم، فقط خودم و هرچی که میخواستم، بقیه اهمیتی ندارند.
کسی که به زبان نمی آورد اما در عمل نشان میداد که این چنین قابلیت محبت کردن و ظرفیت دوست داشتن را دارد، چرا باید با چنین رفتاری آن هم دقیقاً در زمانی که هم من می توانستم و هم او در شرایط خوبی نبود با بی توجهی پاسخ میدادم؟ کسی که از بیان شرایط و نیازهای خودش پرهیز میکرد
پند و اندرز نمیخواهم بدهم نمیخواهم بگویم شما لقمان باش و از منِ بی ادب یاد بگیر، کاری هم به صواب و چیز های دیگه ندارم راستش اصلا برایم مهم نیست فقط این نوشته را گذاشتم که به خودم یادآوری کنم و دوست ندارم با کسی که با من آشناست این حرفها را بزنم.
فقط همین را میگویم که کمی توجه نشان دادن و سر از لاک خود درآوردن چیزی از آدم کم نمیکند، با یه سریال کمتر، یه گیم کمتر، یه کم کار کمتر، چیز زیادی از دست نمیدهیم، تا آخر عمر وقت برای اینها هست، ولی بعضی چیزها فقط الان هستند و هیچ معلوم نیست که فردا باشند یا نه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
صفر و معنای زندگی :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابها و آدمها
مطلبی دیگر از این انتشارات
Start!