نوشتن ؛ این یک رمزه
دوشنبه 25 دیماه 1402
دیشب ساعتای 3 و نیم قسمت 8 مانی هایست رو نگاه کردم . بعدشم استوری کاری فردا صبحم رو آماده کردم و سعی کردم بخوابم .
دیدین میخواین بخوابین از یک تایمی که میگذره و خوابتون نمیبره بندتون اذیت میشه . مثلا گردن درد میشی یا نمیدونم کلافه میشه آدم در کل .
درست جایی که احساس خوبی نداشتم سعی کردم ذهنم رو آروم کنم . و اتفاق جالب این بود که بدنم آروم گرفت و خوابم برد . با اینکه کم خوابیدم ولی تقریبا خواب خوبی داشتم . چند روزه بدنم خستس و درد داره .
استراحت کم میکنم و فشار زیادی روی خودم میاوردم .
از امروز صبح خیلی شل گرفتم و آروم آروم کارهامو انجام میدادم و اتفاقا کارها هم انجام میشد . بدون ذره ای ای نگرانی . و تا اخر شب کلی مشتری های مختلف اومد و رفتن . و متوجه میشی که حس خوب گرفتن از فروشگاه . چون ما کاملا ارتعاش و فرکانس همدیگه رو متوجه میشیم .
صبح دفتر رو جارو زدم و چایی دم کردم مامانم با بابا اومد . روزایی که مامان میاد خیلی جالبه . حضورش انرژی خوبی بهم میده . یعنی ترکیب پدر و مادر واقعا جالبه . من سعی میکنم ازشون لذت ببرم تا زمانی که دارمشون .
اومدم پایین و سیستم هارو روشن کردم و بدون صبحونه خوردم اولین کاری که کردم دانلود پی دی اف کتاب ادبیات سال دوم دبیرستان بود .
از اولش شروع کردم به خوندن شعر ها . قشنگ خاطرات اون روزا برام زنده شد . کلا به ادبیات علاقه دارم . یادمه همون تایم هم شعر های حفظی رو اول سال حفظ میکردم . چیزی که تقریبا همه بچه ها ازش متنفر بودن .
شعر هارو خوندم و رفتم نون داغ و پنیر کره ای گرفتم و رفتم بالا .
کنار مامان که بابا هم اضافه شد و نون پنیر و چایی شیرین رو زدیم و نمیدونم چرا دلم خواست بگم که دیروز دیدم که ماشینش از جلوی مغازه رد شد . ( ماشین همون بنده خدا )
نمیدونم شاید میخواستم به یک دلیل شاید خیلی مسخره صحبتشو با مامان بابا بکنم .
ری اکشن بقیه رو دوس دارم . اونا خیلی دوس داشتن ما با هم باشیم . چون از بچگی هم رو میشناختیم .
به هر حال فعلا که ما تسلیم خواست حضرتیم .
ترجیح میدم زیاد در بارش صحبت نکنم . حتی دلیل بیدار بودنم تا ساعت 3 هم ایشون بود ولی اینا میشه زندگی خصوصی پس شرمنده .
طرفای 12 علی عظیمی از دوستای دبستان بابا و آقای مسکین نواز ( جلوتر در بارشون توضیح میدم ) اومد پیش بابا .
بعدشم رفتم مغازه ی اقای مسکین نواز که یک کوچه با ما فاصله دارن .
واقعا نمیدونید من چقدر حال میکنم که کنار اینا کار میکنم . بشدت فرکانس مثبت ازشون میگیرم .
آقای مسکین نواز هم رفیق بابا و علی آقا عظیمی بودن از بچگی . کلی باهم بیرون و اینور اونور و تولد میرفتن . عکسهاشم موجوده .
بابای من هم دقیقا شخصیت رضا عطاران توی نهنگ عنبر بوده . با همون استایل با همون موزیکا . تمام اهنگایی که توی نهنگ عنبر پلی میشد رو من حفظ بودم . شاید هم به همین دلیله که عجیب عشق موزیکم مخصوصا قدیمی . خارجی و ایرانیشم فرقی نمیکنه .
رفتن و بعد یکساعت اومدن . قرار شد بعدش با مامان و بابا بریم خونه ی آقای مسکین نواز .
طرح خونه رو خودشون زده بودن . واقعا حس زندگی میداد .
نزدیک نیم ساعت نشستیم و چه حس آشنایی بود . خیلی وقت بود که ظهر خونه کسی مهمون نبودم .
خیلی جالب بود .
بعدش برگشتم مغازه و ادامه کارهام تا ساعت 5 که رفتم بالا ناهار خوردم و دوباره اومدم ادامه کار .
این بین هم رفتم مغازه آقای شتابی . کسی که خیلی بهمون انگیزه داد .
یکم اون طرف تر رسول شیخیان ابزار فروشی داره . رسول میشه داماد آقا مسکین نواز . در واقع همسر محیا دختر شون .
الان که دارم مینویسم میبینم چقدر زود بزرگ شدیم . خیلی عجیبه .
متین هم چسر اقای مسکین نواز بود که مردی شده واسه خودش .
دو کوچه اونور تر امیر شیخیان مغازه داره . امیر شیخیان میشه داداش رسول و رفیق دبستان من .
یکم مثل سریال دارک شد قضیه .
خلاصه اینجا همه باهم داریم کار میکنیم و اصلا حس غریبه بودن ندارم .
خیلی خوبه که توی بازار چند نفر رو بشناسی و باهاشون راحت باشی .
اومدم مغازه و چند تا مشتری جالب داشتم و حتی آقای سلطنتی بعد از یکسال اومد .
یه بار رفتم باغشون سمت ازقد . از زیبایی اون منطقه نمیتونم بگم .
درختای سر به فلک کشیده گیلاس .
زمینش شیب داشت به سمت پایین که میرسید به رودخونه .
یه تیکه از بهشت به معنای واقعی کلمه .
یک انبار داشت که از این درختا چیزای خوشمزه درست میکرد . جای شما خالی .
دیگه الانم ساعت 8 و نیمه و بریم که جمع و جور کنیم و بریم بالا لش کنیم و سریال ببینیم .
شب بخیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروع
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیایی خیال
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشت به نوشتن.(هفته نامه)