دیدار
دوست داشتم ببینمت. سرم را میگرداندم تا انتهای کوچههای خمدار و سیمهای سیاه مقابل چشمانم نگاهم به گنبدت بیفتد.
اما نیفتاد.
پارچههای بلند سفید نگذاشتند.پنهانش کرده بودند. ندیدم.
دلم میخواست همان جا، خیلی جلو نه. میان جمعیت نقطهای که گنبد مطلایت دیده شد. بایستم، سیر نگاهش کنم.
گنبد مرا یاد عظمتت میاندازد. یاد بزرگیت و کوچکی من. یاد سایه سر بودنت. یاد پدر بودنت.
چه شیرین بود. لحظهای که دستم با زحمت به ضریحت رسید. خدا را شکر رسید. انگشتانم گره ضریحت شد. گرههای کهنه درون سینهام باز شد. کنار صحن نیمه کارِ «حضرت زهرا سلام الله علیها.»
به یاد داری چقدر ایستادم تا زیر ناودان طلایی دو رکعت نماز بخوانم؟ از بس که شلوغ بود ماشاالله. قبل از نماز ظهر.
دیدارمان ساعتی بود و خاطرش سالها. چه خوش دیداری.
میخواستم آخر کار حرف جدیدی بگویم. اما کلامی نیست جز دلتنگی و قرار دیدار دوباره، همین و بس.
✍ خانی
https://eitaa.com/nevisandeha
مطلبی دیگر از این انتشارات
انفجار ذهن
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز دربارهی «کتابخانهی نیمه شب»!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ارژنگ عزیزم،