آدمیزاد، مدفون شده در دل کلمات.
رنج
رنجیدهای؟ چشمهایت را میدزدی؟ سکوت نکن؛ سکوتَت قلبم را ویران میکند. با من سر سخن گفتن نداری؟ حداقل نگاهم کن، بگذار نگاهت بگوید دلیل این بیزاری ها چیست. تو که از هر کسی بهتر وجب به وجب من را شناختهای و با وجودم انس گرفته ای. تو دیگر چرا؟ میدانی دلگیری تو جهانم را ناآرام و محزون میکند. کاش چشم نداشتم و نمیدیدم. تحمل دیدن هر چیزی را دارم به جز غریبه بودن تو... چه گفتی؟ اگر چشم نداشتم چگونه دل به دست تو میدادم؟ با اینکه در امانت داری رفوزه شدهای اما دیدن تو نیازی به چشم سر ندارد، من تو را با چشم دل دیدهام و عاشق شدهام. آنچه من را دلباختهی تو ساخت برق چشمانت نبود؛ درخشش الماس نهفته در وجودت بود. چهرهی زیبایت نبود؛ قلبی بود که به عرش خداوند میمانَد بر زمین و در سینهی تو نگاشته شده بود. من تو را از میان دستچین خوبان جهان چیدهام... از من رنجیده نباش، بگذار در میان فردوس دستانت روزگار سپری کنم و ناکام از دنیا نروم...
گمان میبرم خود بدانم ماجرا چیست. آخرین بار که همدیگر را ملاقات کرده بودیم منِ ناخوش احوال پایَم ز دستم در رفت که گفتم؛ میلی به دیدن دوبارهات ندارم.
آخر کدام ساده دلی محبوب از خود میراند که من دومیاش باشم. کدام عاشقی به دست خود آتش جهنم هجران برای جانش میستاند که من دومیاش باشم؟ تو اگر به خواب من نیایی، کدام گوشی خریدار غمِ دل من میشود؟ غمگسار تر از تو برای من آفریده نشده است! اصلا راضی میشوی اینقدر در شیار فاصله ها آب بریزی تا آبِ فاصله از میانمان بردارد و یک عمر حسرت و نرسیدن بر دلمان بر جای بگذارد؟ لابد میشوی دیگر؛ لابد برایت فرقی ندارد دلی که فقط بخاطر تو به فروش گذاشته شد را چه کسی صاحب و خریدار شود. عیبی ندارد، فدای سرت. فدای سر همیشه بیخیالت.
اینکه برای رنجهایم قدم از قدم بر نمیداری غصه دارم میکند. من فکر میکردم در زندگی تو یک سر فصل مهم باشم و به طبع نتوانی رنج مرا تحمل کنی اما گویی اشتباه میکردم. تو میتوانی نسبت به من بیتفاوت باشی و بیتفاوتیات بر پیکر روح من زخم بکارد. من هیچگاه از ادمها انتظار ناجیگری نداشتهام. هزاران آدم از کنار من عبور کردند و عبور کردند اما تو را ناجی خوانده بودم؛ از تو انتظار دستگیری داشتم و چه نصیبم شد؟ هیچ. شاید هم من آدم نجات پیدا کردنی نیستم و تو تمام توانت را گذاشته بودی و نتیجهای حاصل نشد. ناراحت هم نیستم؛ حالا دیگر میدانم تو انقدر هم که میگفتی دوست دار من نبودهای. این تنها چیزیست که هم درد است و هم درمان من از افسانهی غصهدار حضور تو ...
تو من را عادت دادهای به تنها بودنم. به تنها بودن با خیال تو... باور میکنی؟ میخواهم از لحظات تلخ و شیرینی که باهم پشت سر گذاشتهایم نقل کنم اما انگار حضور تو در زندگیام یک وهم بود. همیشه جای یک نفر از ما در خاطراتمان خالی ست؛ یا تو نبودهای یا من نبودهام یا هر دویمان باهم نبودهایم. دلتنگی برای هیچ کمی سفاهت آمیز است و من در این باره یک سخیف سابقهدار هستم.
بنا بود نبودنت نقطهی پایان من باشد، انقضای زیستنم... اما میبینی؟ سقوط کردهام، سقوط بر روی سطر بعد! از ابتدا یک انتهای دیگر آغاز شده است... اینبار بدون تو، با دلتنگی برای تو. هیچ تدبیری برای به پایان رساندن این آغاز ندارم. نمیدانم چگونه پاراگراف زندگی بدون تو با دلتنگی برای تو در زندگیم به پایان میرسد و پس از سقوط های بعدی، در پاراگراف های بعدی اثری از تو همچنان باقی خواهد ماند یا نه. اما خوب میدانم همان گونه که ماندن خودت ماندگاری نداشت دلتنگی برای تو هم هر چقدر کشنده باشند ماندگاریای نخواهد داشت... بگذریم. راستش نمیخواهم ادامهی این رنج -زندگی- را پیش از ظهورش فاش کنم. میخواهم سر بسته بماند، شاید اینگونه انگیزه را برای ادامهی راه زنده بگذارم.
علیایحال دلتنگی تا مغز استخوان رسوب کرده ست و مینویسم تا دوباره حضورت را احساس کنم؛ همین اینجا در کنارم و شانه به شانهام... نفس کشیدنت را تماشا کنم و از پلک زدن واهمه داشته باشم که مبادا لحظهای از تو غافل شوم... حضور تو دل نشین است حتی اگر از یک توهم بیشتر نباشد اما علاج دلتنگی نیست؛ درد دلتنگی فقط با بغل تسکین مییابد.. فقط با بغل...
و من شاید یک روز زمین را به مقصد مکانی ناشناخته که دلتنگی قادر به زیستن در اتمسفر آن نباشد ترک کردم و به روحم آرامش بخشیدم...
فاطمه زهرا صالحی -
مطلبی دیگر از این انتشارات
هجران
مطلبی دیگر از این انتشارات
عصبانی ام
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوشنبه 25 دیماه 1402