Limbo
رها کردن!
زمانی که 20 سالم بود رها کردن کار سختی بود، احساس میکردم باید تمام انرژی خودم رو بزارم تا درست کنم شرایط رو! حتی شرایطی که مسببش من نبودم ولی دلم میخواست درست کنم، هم به خاطر اضطرابی که داشتم و دارم و هم به خاطر میل به قهرمان شناخته شدنم.
اما، زمان گذشت و ضربههای زیادی هم خورده شد بهم و هم خودم به بقیه زدم و تصمیم گرفتم رها کنم، مغزم آلارم میداد که دیدی ارزش نداشت برای فلان شخص از استراحتت بگذری؟ برای فلان امتحان از خوابت بزنی؟ چی میشد اگه استراحت میکردی و الان حس اینو نداشتی که از خود گذشتگیت بی پاسخ مونده؟ به جای 15 میشدی 13 چی میشد؟
من میدونم چی میشد! همین مغزی که همه این چرت و پرتا رو میگه همون موقع بهم احساس عذاب وجدان میداد! همون لحظهای که حس کرد دیده نشد و ازش قدردانی نشد بهم گفتکه به اندازه کافی خوب نبودم! به اندازه کافی تلاش نکردم که 17 بشم!
برای همین، رها کردم.
رها میکنم. وقتی اذیتی میشم، وقتی نمیتونم شرایطی رو درست کنم حتی شرایطی که خودم مسببش بودم یا هستم! رها میکنم چون نمیارزه! زندگی واینمیسته تا تو یاد بگیری به کی اعتماد کنی، افسردگیت خوب شه، قرصهای اضطرابت بالاخره تاثیر بزاره. زندگی میگذره! همه چی در امتداد هم اتفاق میافته.
به خودم یاد دادم که ممتد ادامه بدم حتی اگه گریه میکنم! راه برم و گریه کنم! حتی اگه درد دارم، درد بکشم اما راهمو برم. برای خودم باشم! خودم رو رها نکنم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
"به یاد آسمان"
مطلبی دیگر از این انتشارات
دکتر ؟! مهندس؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوش به حالت....