لیسانس روانشناسی. یک معلم و مسافری پاره وقت
زوربا یا ارباب؟
نوشتاری درباره رمان زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس ترجمه محمد قاضی.
"در پرتو نور ماه به زوربا می نگریستم و تحسین میکردم که با چه بی پروایی و سادگی خاصی خود را با دنیا تطبیق میداد و چگونه جسم و روح او مجموعه موزون و هماهنگی پدیدآورده بود و هر چیزی، از زن و نان و آب و گوشت و خواب، در کمال شادی با جسم او درهم میآمیختند و زوربا میشدند. من به عمرم چنین توافق دوستانهای بین یک انسان با دنیا ندیدهبودم."[1]
شاید این چند سطر از رمان بهترین توصیف از زوربا باشد، شخصیتی که زندگیِ سرشاری دارد و رسم زیستن آزادانه را میداند. زندگی برای زوربا بسیار ساده است طوری که سعی میکند همه نیاز های اساسی خود را بی پرده رفع کند. او شخصیتی ماجراجوست که در لحظه زندگی میکند، سنتور می زند و عاشق رقصیدن است. زوربا فردی عملگراست که در غنیمت شمردن فرصت ها و لحظه ها درنگ نمیکند. کسی که باوجود لذت جویی اش و در لحظه زیستنش اصلا کاهل و تنبل نیست و در تمام زندگی به کارهای سخت و یدی مشغول بوده است. با این توصیفات شاید بتوان گفت که زوربا یک رواقی[2] است. از طرفی هم، گویی زوربا پیامبری است خود خوانده که تفسیر خود را از خدا دارد، با آیه ها و تکالیف مخصوص به خود که در اقتضای وقت و زمان بر او وحی میشوند و به زبان میآورد؛ یکی از آن آیه ها این سخن زورباست که میفرماید:"به من بگو با آنچه میخوری چه میکنی؟، تا بگویم که تو کیستی!"
شخصیت دیگر داستان، ارباب است. کسی که در ابتدای رمان میفهمیم که در گذشته از صمیمی ترین دوست خود جدا شده، دوستی که برای عمل به گفته ها و شعارها عازم جایی است ولی ارباب توانایی همراهی با او را ندارد و مجبور به وداع با او شده است و اکنون برای سپری کردن زندگی ساده و ایجاد تغییر در خود راهی معدنی دوردست در جزیره کِرت میشود. ارباب خوره کتاب است و دوست قدیمیاش به او لقب "موشِ کاغذخوار" داده، آدمیست پایبند اخلاق و شیفته فلسفه شرق و معتقد است که "روح آدمی در لجن جسم فرو رفته" و باید که با زهد و کسب معرفت آن را رهانید.
در ابتدای داستان ارباب مشغول تصویرسازی و مجسم کردن روزی است که با آن دوست صمیمی وداع میکند و مکالمه خودش را با او مرور میکند در قسمتی از این مکالمه میخوانیم:
"یک لحظه نگاه مرا که کٌند و حریص بر صورتش میلغزید غافلگیر کرد. با آن حالت تمسخرآمیز، که وقتی میخواست هیجان درونی خود را پنهان کند به خود میگرفت، رو به سوی من برگرداند، نگاهم کرد و فهمید. و برای اینکه اندوه جداییمان را برطرف کند با لبخندی طعنهآمیز پرسید:
-آخر تا کی؟
-تا کی چه؟
-تا کی به کاغذ جویدن و آلودهکردن خود به مرکب ادامه میدهی؟ بیا، استاد عزیز، همراه من بیا به قفقاز. آنجا هزارانتن از همنژادان ما در خطرند. بیا برویم و نجاتشان بدهیم.
و شروع کرد به خندیدن. انگار می خواست نقشه انسانی خود را به مسخره بگیرد. به گفته خود افزود:
-شاید هم نتوانیم نجاتشان بدهیم، ولی ما با تلاش برای نجات دیگران خودمان را نجات خواهیم داد. مگر تو، استاد من، در موعظه های خود همین را نمیگویی؟«تنها راه نجات خودت این است که برای نجات دیگران مبارزه کنی ...» پس یاالله استاد، تو که به این خوبی موعظه میکردی پیش بیفت، ببینم!
من جواب ندادم. به سرزمین مقدس مشرق که مادر خدایان است و به کوههای بلندی که نعره پرومته بسته به صخره در آنها میپیچید اندیشیدم."[3]
ارباب کسی است که از عمل می ترسد و در کتاب ها و داستان ها زندگی میکند، ترس اصلی او مواجهه مستقیم با زندگی است همان کاری که زوربا به خوبی انجام میدهد. در ادامه داستان، این دو شخصیت به ظاهر متضاد با یکدیگر برخورد میکنند و سرنوشت آنها بهم گره میخورد.
یک انسان از زندگی چه چیزی هایی میخواهد؟ همه ما در درون نهاد خود بی اندازه مشتاق رفع چند نیاز اساسی هستیم؛ آب و نان، آسودگی و خواب در مکانی امن، و همراه و شریکی برای زیستن و لذت بردن. اما چه می شود که زندگی برای همه اینگونه ساده و سرراست نیست و مسیر زیستن بسیار پیچیده و پرچالش شده است؟ چرا همه انسان ها قادر نیستند به این راحتی با اصل زندگی کنار بیایند و چرا رفع نیازهای اساسی بشر برای زیستنِ شادمانه او کافی و راضی کننده نیست؟ اصلا چگونه است که نیروی عظیم بشریت بجای تمرکزِ بی پرده بر حل مشکلات اساسی انسان، مشغول پیچیدگی های بیشمار اخلاقی، نظام سیاسی، اجتماعی و موضوعاتی از این قبیل است؟
به نظرم می رسد نیکوس کازانتزاکیس در جای جای این رمان این پرسش ها را مطرح میکند، و دست به خلق موقعیت هایی می زند که آشکارا این سوالات را به ذهن خواننده متبادر میسازند. نمونه های زیادی در رمان وجود دارند که در آنها مفاهیمی نظیر: عشق ورزی، اخلاق مداری، پدرسالاری، سرمایه داری، وطن، جنگ و... بهگونه ای مطرح میشوند که خواننده برای انتخاب نوع مواجههاش با این مفاهیم دچار دوگانگی و یا چندگانگی میشود، دوگانگی که اغلب بین دیدگاههای زوربا و ارباب اتفاق میافتد.
به نظرم اوج این مواجهه در مسئله بیوه زن رخ میدهد. زوربا تمام تلاش خود را میکند که ارباب را قانع کند تا برای یک شب نزد بیوه زن برود، اما ارباب با خواندن کتاب بودا و یادآوری آموزه های زاهدانه سعی دارد بر میل شدید خود نسبت به بیوهزن غلبه کند و بر پاکدامنی خود اصرار میورزد:
"نخند ارباب اگر زنی تنها بخوابد تقصیر ما مردهاست و همه مان باید در روز قیامت به خدا حساب پس بدهیم. خداوند، به قراری که گفته اند، همه گناهان را میبخشد. ولی این یک گناه را هیچ نمیبخشد. بدا به حال مردی که میتوانسته است با زنی بخوابد و نخوابیده است! و بدا به حال زنی که میتوانسته است با مردی بخوابد و نخوابیده است."
-امشب شب عید نوئل است، رفیق عجله کن و تا او به کلیسا نرفته است برو ببینش! هم امشب است که حضرت عیسی بدنیا آمده است، و تو هم ، ارباب، تو هم معجزه ات را نشان بده!
من خشمگین از جا برخواستم و گفتم:
-بس کن، زوربا! هر کسی به دین خود. بدان و آگاه باش که آدمیزاد به درخت میماند. مگر تو تا بحال به درخت انجیر پرخاش کردهای که چرا گیلاس بارنمیآورد؟ بنا برا این بس کن دیگر اکنون نزدیک به نیمه شب است؛ بیا تا ما هم به کلیسا برویم و تولد مسیح را نظاره کنیم.
زوربا شبکلاه زمستانی گل و گشاد خود را به سر کشید و پکر گفت:
-باشد برویم ولی لازم است به تو بگویم که اگر امشب مانند جبرائیل فرشته پیش بیوه زن میرفتی، خدا بیشتر راضی میشد. اگر خدا نیز به همان راهی میرفت که تو میروی هرگز به سراغ مریم عذرا نمیرفت و هرگز مسیح بدنیا نمیآمد. تو اگر از من میپرسیدی که خدا به چه راهی میرود به تو میگفتم: به راهی که به مریم منتهی میشود، و مریم همان بیوه زن است."[4]
مسئله بیوه زن در اینجا تمام نمیشود و تا انتهای داستان با ما حضور دارد و تبدیل به مرکز ثقل رمان میشود، اینکه روستاییان چه رفتاری با او دارند و اینکه آن پسرک از عشق او دست به خودکشی میزند مرا یاد فیلم Malena محصول سال 2000 سینمای ایتالیا میاندازد، همه مردان روستا آرزوی وصال مالنا را دارند، اما نه میتوانند اجازه دهند کسی به تنهایی او را داشته باشد و نه خود میتوانند از میلشان به او دست بردارند. در انتهای آن فیلم زنان روستا انتقامشان را از مالنا می گیرند در واقع از زیبایی و جذابیتی که او دارد و آنها فاقدش هستند انتقام میگیرند. در رمان زوربای یونانی این مردان هستند که از بیوه زن انتقام میگیرند و آنها از چیزی که نمیتوانند به دستش بیاورند انتقام میگیرند. نفرت و خشم افسارگسیخته ای که روستاییان از بیوهزن دارند در واقع فرافکنی نفرتی است که از میل و نهاد خویش دارند و مجبور به سرکوب کردن آنند.
نویسنده نه تنها به دنبال این نیست که پاسخی قطعی به این پرسشها بدهد بلکه با جدا کردن مسیر نهایی ارباب و زوربا به ما نشان میدهد که این کشمکش بین میل و خواسته نهاد انسان با سرکوب و فرافکنی فراخود همیشه باقی است و خواننده، خود باید تصمیم بگیرد که در زندگی چه کسی است، زوربا و یا ارباب؟
[1] رمان زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس با ترجمه محمد قاضی صفحه 196
[2] رِواقی گری مکتبی فلسفی است که ۳۰۱ سال قبل از میلاد در شهر آتن بهوسیله زنون رواقی پایهریزی شد. رواقیگری شاخهای از فلسفه اخلاق شخصی است مبتنی بر سیستم منطق و مشاهده ادراکات جهان طبیعی. براساس آموزههای این فلسفه انسانها به عنوان موجودات اجتماعی میبایست راه رسیدن به خوشروانی (خوشبختی، یا نعمت) را پیدا کنند و به حالت رهایی از رنج برسند - با این پیش فرض که میل به لذت یا ترس از درد باعث افراط و تفریط در زندگی آنها نگردد. در این فلسفه انسان با درک جهان، میبایست هماهنگ با طبیعت و با همکاری و رعایت انصاف و رفتاری عادلانه با دیگران در تعامل باشد.
[3] همان- صفحه 16
[4] همان-ص 172
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروغ های ظریفی که همه ی ما به خود می گوییم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرینم را از یاد نبر..
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام شیرین!