شب های توکیو 1
در خیابان قدم میزد و اهنگی را زیر لب زمزمه می کرد. باران می بارید و هوا سرد بود. ناگهان پایش به جسم کوچکی گیر کرد و کم مانده بود زمین بخورد. جلوی پایش را نگاه کرد. سنگ ریزه ای ابی رنگ و براق جلوی پایش بود. خم شد و ان را برداشت. سنگ بسیار زیبا و مرقوب بود. درست عین جواهر. چه کسی چنین جواهری را گم می کند؟ این جواهر متعلق به چه کسی بود؟
جواهر را در جیبش گذاشت و به راهش ادامه داد. بعد از بازگشت به خانه کاپشن بلند و ابی رنگش را درآورد. آب از موهای مشکی و بلندن می چکید. مادر و پدرش برای مدتی در خانه حضور نداشتند. انها برای مسافرت کاری رفته بودند. جواهر را از جیبش درآورد و به اتاقش رفت. پشت میز نشست و با دقت جواهر را بررسی کرد. بسیار زیبا بود و دقیق تراشیده شده بود. دستش را زیر چانه اش گذاشت و فکر کرد. جواهر متعلق به چه کسی بود؟ آیا آوردن جواهر به خانه کار درستی بود؟
هزاران هزار سوال در ذهن ریو ، دختر جوان قصه ما نقش گرفت. سوالاتی مبهم و بی پاسخ. مدتی طولانی در فکر بود. کم کم چشم هایش سنگین شدند و او به خواب رفت. وقتی بیدار شد، صبح شده بود. آرام از جایش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. تقریبا شش صبح بود. به طرف آشپزخانه رفت و صبحانه را حاضر کرد. او باید تا ساعت هفت آماده ی رفتن به توکیو میشد. به مادر و پدرش گفته بود برای درس به آن شهر بزرگ می رود. اما دلیل اصلی رفتنش این نبود. او می خواست به توکیو برود چون شنیده بود اتفاقاتی عجیب در توکیو رخ داده.
بعد از آماده شدن صبحانه و خوردنش لباس هایش را پوشید. مجدد سنگ را در دست گرفت و نگاهی به آن انداخت. سوراخ کوچکی بالای جواهر بود. کاموایی را از درون سوراخ رد کرد و گردن آویز زیبایی ساخت. سپس ، از خانه خارج شد و به ایستگاه اتوبوس رفت. نمی دانست چه اتفاقاتی در انتظارش هستند. شنیده بود در توکیو بعد از ساعت دوازده شب عملیات هایی مثل آدم ربایی رخ می دهد. او نیز از سر کنجکاوی به توکیو می رفت. بعد از مدتی نشستن در ایستگاه، اتوبوس آمد. سوار شد و به طرف توکیو حرکت کرد. مناظری که در راه از پنجره اتوبوس به چشم می خوردند بسیار چشم نواز و زیبا بودند. ریو سرگرم تماشای مناظر بود که گرمای نفسی را روی گردنش حس کرد. چرخید و دید دختری با موهایی سبز رنگ که در دو طرف سرش بسته شده بودند او را نگاه می کند. دختر گفت:"ترسیدی؟ ببخشید. قصد ترسوندنت رو نداشتم. البته باید بگم که هیچ ترسی توی صورتت نمی بینم. معلوم دختر شجاعی هستی."
ریو با صدایی سرشار از اعتماد به نفس گفت:"البته که هستم. و شما؟"
_"مهم نیست من کی هستم. الان فقط مهم اینه که تو کی هستی."
ریو گیج شده بود. منظور دختر از این حرف چه بود؟ یعنی گردن آویزی که ریو از جواهر ساخته بود را دیده بود؟
اتوبوس در ایستگاه ایستاد و دخترک پیاده شد. قبل از رفتن نگاهی به ریو انداخت و لبخند زد.
سوالی جدید فکر ریو را درگیر کرد. آن دختر که بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانی به بلندی تخیلات...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور نوشتن رو شروع کنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
مترو