نویسنده طنزپرداز نوازنده شاعر کاریکاتوریست مترجم گوینده منتقد نقاش دوبلور
شعر جملهی بینهاد
از رفتنت
صدها بهار میگذرد
و هنوز هیچ شکوفهای
آنگونه که گلهای شاخهی لبم
هنگام تماشای چشمانت
از غنچهای مغموم و ترسیده
به نرگسی هیراد مسخ میشدند
نشکفته است
هنگامی نواختن ساز
چه می بنوازم و چه فا
اسم تو میپیچد در گوشها
گویا آنقدر سحرآمیز است
که هر آوایی
به آن مسخ میشود
چه شرشر باران
و چه سوختن هیزمها
نام تو را میگویند مدام
قلم که دست میگیرم
اسمت روی کاغذ میرقصد
و نهاد تمام جملاتم میشود
او آمد
او خندید
او گریست
و او رفت...
قلم خشک میشود
و داستانت به اتمام میرسد
دست تمام قصهها را میگیرد
و با خودش میبرد
انگار پایان تو
همه چیز را به فرجام میرساند
چگونه با به خاتمه رسیدنت
جهان مقابل دیدگانم
که از وجودت دمیده است
ادامه بیابد؟
چه کسی بیاید
بخندد
اشک بریزد
و برود؟
نتها چه اسمی را بچینند؟
چگونه میشود تو نباشی
و شکوفهها باشند؟
باران باشد؟
قلم باشد؟
قصه باشد؟
شعر باشد؟
گویا چشمانم کور شده است
و هر اتفاقی بیمعنا
چگونه میشود
نهاد رفته باشد
و اتفاقی برای افتادن
مانده باشد؟
آیناز تابش
مطلبی دیگر از این انتشارات
افکار متفاوت من - قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
مادری
مطلبی دیگر از این انتشارات
اون شنبه هه بالاخره رسید