دانشجو طب، یه مبارز تلاشگر، اینجا هم دلی می نویسم...
صاف تو چشمام زل زد دروغ گفت...
سیدعرفان عقیلی می نویسد:
برای اولین بار توی زندگیم یه نفر یعنی اولین نفر، صاف توی چشمام نگاه کرد و دروغ گفت چون ترسید
اولین باری نبود که دروغ میشنیدم ولی اولین باری بود که یه نفر به خاطر ترسش دروغ گفت
به خاطر ترس از من؟!!
خب که چی، بچه لیوان منو برداشته رفته یه اتاق دیگه جا گذاشته
سر به هواست آره ترمکه خب، منم بودم...
بچست دیگه، گیج میزنه...
ولی مسئله اینجاست که
چه تغییری دارم میکنم؟!! چرا یه نفر به خاطر ترسیدن از من باید دروغ بگه؟!!
من دارم به چی تبدیل میشم؟!! لولو خور خوره شدم؟!!
اون عرفان آرومی که میریخت توی خودش کجاست؟!! چیکارش کردم؟!!
اصلا خوشحال نیستم، اصلا و ابدا...
میدونی چرا؟!!
می ترسم از اینکه فردا بچم باهام روراست نباشه چون ازم می ترسه
همسرم هم همین طور
یعنی پسرم یا دخترم پس فردا منو می پیچونه؟!! چون ازم می ترسه؟!!
من باید امین مشکلاتش باشم، بیاد دردشو به من بگه که پدرشم نه کس دیگه ای!!!
من باید کسی باشم که تو مشکلاتش مشورت میکنه باهاش نه اینکه فراری باشه!!!
.
.
.
اولین باری نیست که به یک مشکل اخلاقی برخوردم و میخوام سعی کنم هندلش کنم
ولی این خشم و عصبانیت از کجا داره منشا می گیره؟!!
من این آدم نبودم...
این از کوره در رفتنا!!!
.
تا یه برهه ای تو زندگیم به این نتیجه رسیده بودم که انقدر ماست نباشم
نباید اجازه بدم که کسی ازم سو استفاده کنه
نزارم کسی فک کنه احمقم و نمی فهمم...
خب
خشممو بروز دادم، دعوا کردم، صدام رفت بالا
شاید نزدیک ترینامو رنجوندم
الان اوکی شد عرفان؟!!
خب بیا داشته باش الان بهت دروغ میگن
خب به درک من نگران آینده ام
خانوادم بهم دروغ نگن!!! منو نپیچونن تا راحت باشن
تا بهشون نگم که چرا این کارو کردیییییی؟!!! نباید میکردییییی!!! 🤬😡😤
من آدمی ام منطقی که مشکلات و مسائل رو حل میکنم نه اینکه برگردم بگم همینه که هست چون من میگم
.
فک کنم باید مطالعه کنم مثل قدیمام تا این مشکلو حل کنم
اصلا دوست ندارم
من، بابام نیستم...
نگرانم
سید عرفان عقیلی 22 آذر 1402
ساعت 2 شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
میخوانم چون لذت میبرم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییز
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانی به بلندی تخیلات...