یه جنرالیست دیوونه
صد بار گفتم، وقتی از اتاق بیرون میای، چراغ اتاق رو خاموش کن
خب، قطعا دل پری از این جمله داری که الان این متنو میخونی D:
از وقتی یادمه، هر وقت میخواستم از اتاق بیرون برم، حتی به بهونهی دو دقیقه آب خوردن یا بی هوا توی راهرو راه رفتن، بابا مچم رو میگرفت و میگفت: "صد بار گفتم، وقتی از اتاق بیرون میای، چراغ اتاق رو خاموش کن."
هر چی تلاش میکردم که قانعش کنم که روشن و خاموش کردن اون چراغ توی اون چند دقیقه فقط باعث مصرف بیشتر برق میشه، فایدهای نداشت.
هر چی بزرگتر میشم، بیشتر متوجه میشم که چقدر حرف و کارای بابا به دردم میخوره... امروز بهم گفت: "بیا یه داستان برات بگم."
داستان رو از زبان بابا براتون مینویسم، شاید اصل داستان با اینی که من مینویسم فرق داشته باشه، ولی من نسخه بابا رو یادمه.
داستان از این قراره که یه روز، یه آقا برای مصاحبه استخدامی به یه شرکت میره، وقتی وارد حیاط شرکت میشه، میبینه شیر یه شیلنگ بازه، بدون فکر خم میشه، شیر شیلنگ رو میبنده، بعد از پلهها بالا میره و داخل شرکت میشه، توی راهرو میبینه همه لامپها روشنه، یاد حرف بابا میفته و همه چراغها رو خاموش میکنه، آدما رو میبینه که یکی یکی رد میشن و از دفتر میان بیرون، وقتی که نوبتش میشه، ناامیدانه داخل دفتر میشه و بدون اینکه حرفی بزنه بهش میگن که شما استخدامی. احتمالا خودتون حدس میزنید که چرا.
حالا اینجا مینویسم برای خودم که یادم بمونه: هر وقت از اتاق بیرون میای، چراغ رو خاموش کن و اگه سنگی تو راهت بود، اونو از سر راه بردار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر پرتقالی¹
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین پست
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت جسارت زیستن به قلم وندا