عادت او و دریا


-اصلا صدام رو مي‌شنوی؟ یا مثل همیشه برات عادی شده؟! برات عادی شده اون همه اهمیتی که بهت می‌دادم؟ برات عادی شده اون همه توجه؟! خب معلومه! منم اگه این همه بهم توجه می‌شد بهش عادت می‌کردم و دیگه برام خاص نبود!

با بلند ترین صدایی که می‌تونست فریاد کشید و بعد بلند بلند خندید. با صدای بلندی، عصبی خندید.

-چرا متوجه نمیشی؟ چرا ساکتی؟ از این سکوتت متنفرم! می‌فهمی؟ متنفرم!!!!

لگدی به شن ها زد و عصبی موهاش رو به عقب هدایت کرد.

-انقدر آروم نباش! جوری رفتار نکن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده!! انقدر برات بی اهمیت شدم که حتی دیگه جوابمو نمیدی؟! همچی رو فراموش کردی؟! انگار متوجه نیستی چقدر برام مهم بودی!!!

جمله آخر رو با تمام وجودش فریاد زد و بعد به روی زانوهاش افتاد. اشک هاش بین فریاد هاش گم شده بود. با گریه فریاد زد.

-تو هیچی رو متوجه نیستی... تو... هیچی رو نمی‌فهمی!! چرا یه نگاهی به من نمی‌ندازی؟ چرا من رو نمی‌بینی؟ چرا قلبم رو نمی‌بینی؟ اگه یه نگاهی بهش می‌نداختی، می‌دیدی با وجود اون همه خستگی، اون همه زخم، اون همه شکستگی... با وجود همه ی اون ها باز هم سعی می‌کردم دوست داشتنت رو زنده نگه دارم! تو... متوجه هیچی نیستی... تو...

دیگه موهاش رو عقب نفرستاد. دیگه جلوی اشکاش رو نگرفت. دیگه فریاد نزد. آخه دیگه توانی برای فریاد زدن نداشت...

در عوض اشک ریخت و اشک ریخت... اما نه با جسمش. با روح و قلبش اشک می‌ریخت. روحش بود که اشک می‌ریخت...

و دریا... به آرومی موج هاش رو سمت او فرستاد و پوست شیری رنگش رو نوازش کرد. درست می‌گفت.. دریا عادت کرده بود به فریاد های او، که باعث‌ش کس دیگه ای بود و خودش بود که به فریاد های او گوش می‌داد و در آخر وقتی مثل همیشه به روی زمین می‌افتاد و گریه می‌کرد، با موج هایش نوازشش می‌کرد.

او و دریا هر دو عادت کرده بودند.

او به فریاد زدن و شکستن و اشک ریختن روحش؛

دریا به سکوت و گوش دادن و نوازش کردن او.