خودمو توی کلمات غرق کردم. دچار بحران وجودی.
قبلا ، بیشتر. الان نیست؟
چندین سال قبل ، کمی مانده به عید نوروز با احساسی خاص برای خرید لباس های جدید بیرون میرفتیم و برای آنکه هر چه سریع تر آنها را بپوشیم طاقتمان ، طاق میشد.ساعت و دقیقه و حت ثانیه تحویل سال را حفظ میکردیم و از اینکه قرار است کنار سفره هفت سین بنشینم شاد بودیم و با لبخند وارد خانه عمو و خاله میشدیم ، با لب های کشیده عیدی را از دست بزرگ فامیل قبول میکردیم برایمان مهم بود سال جدیدی شروع شده حتی مهم بود سیزده بدر چه روزی از هفته است ، آن احساس تعطیلی زودهنگام مدرسه قبل از تعطیلات عید را هنوز به یاد دارم یا پیک شادی که واگذار میشد به غروب روز سیزده بدر ، از تلویزیون هم نگذریم فیلم و سریال هایی جدید پخش میکرد با دقت اسم و ساعت پخش را حفظ میکردیم ، بازی با بچه ها در اتاق و بی اهمیت نسبت به بزرگتر ها و هزاران چیز دیگر که فقط در نوروز آن سال ها بود و تمام شد . چند سالی میشود که برای عید نوروز لباس جدید نخریدم و از زمانی که به یاد ندارم دیگر کنار سفره هفت سین خوشحال نبودم حتی ساعت تحویل سال هم برایم مهم نبود ، اخرین بار که به اقوام لبخند زدم همگی زیر خاک دفن شدند حتی مهم نیست سالی به پایان رسید و سالی جدید شروع شده همه اتفاقات همان اند .تلویزیون هم مثل همیشه خاموش خواهند ماند چه فرقی به حال من می کند چه فیلم و سریال در حال پخش است؟ . سیزده بدر روز طبیعت بود؟ روزی که همه مردم به گردش می روند؟ اما چرا من حس و حال گردش ندارم؟ غروب سیزده بدر پیک شادی ندارم و غم پایان تعطیلات عید را ندارم؟ حتی فردا صبح سیزده بدر هم نمیخواهم با کفش های جدیدم بروم مدرسه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبخندهای ساختگی:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آغاز فعالیت ویرگولی