لبخندهای ساختگی:)

امروز نمی دونم دقیقا چی می خوام بنویسم.... نمی دونم با چه هدفی اومدم تو ویرگول و خب...سردرگمم:)

شاید اول بخوام راجب بزرگ ترین درس امسال بگم. امسال شاید جدا از زیست و شیمی و جبر و هندسه و عربی، بزرگترین چیزی که یاد گرفتم این بود که آدما تو بدترین شرایط یعنی دقیقا وقتی خیلی بهشون نیاز داری می رن. یاد گرفتم واقعا نباید هیچ وقت با حرفای کسی به قول خودمون خر بشم و منتظرش بمونم که اون بیاد دستمو بگیره. باید خودم پاشم. چون هیچ وقت درست اونوقتی که لازمش داری نیست.
وقتایی که حالت بده باید تظاهر کنی که خوبی... چون می دونی؟ اونا دائم پشت سرت قراره بگن افسرده اگر فقط 1 هفته ی تمام ناراحت باشی. هر کسی حق داره تایم زیادی بد باشه ولی خب از نظرشون ناراحت بودن حق طبیعی انسان نیست.
اگر فقط مدت کوتاهی وقتت رو با آدمای دیگه ای بگذرونی... وای... تو فرد طرد شده از جمع اونایی. چون خب...نباید خلاف خواسته هاشون عمل کنی. تا وقتی تو جمعشون جا داری که دائم فقط و فقط پیش اونا باشی. وقتی برای مدتی با چند نفری صمیمی شی... خب تاوانش طرد شدن و نگاه های سنگینه:)
برای شروع تابستون، بیشتر از هروقت دیگه ای خوشحالم. اما نه چون قراره برم بیرون برم سینما برم پارک برم خرید برم رستوران و... خلاصه خوش باشم. چون بالاخره نزدیک 3 ماه قراره از اون نگاه های سنگین و خنده ها دور باشم. طوری دارم حرف می زنم که انگار بولی شدم نه اینطور نیست... فقط بعضی چیزا خیلی خیلی برای آدم سنگین تموم می شه طوری که اگه یه جوری خالیش نکنه ، سنگینیش می مونه رو دلش.
ایده آل آدم ها بودن و توی جمعشون جا گرفتن، همیشه سخت بوده . خصوصا برای کسی که سلیقه ی موسیقی خاصی نداره ، ویژگی ظاهری یا اخلاقی خاصی نداره و نوع حرف زدن خاصی نداره و خلاصه هیچ چیز اونقدر خاص و تو چشمی نداره. و خصوصا برای کسی که تمام مدت تلاش کرده ایده آل و انتخاب آدم ها بشه...آدم هایی که هیچی از زندگیت، تجربیاتت، حس و حالاتت و هیچ چیزت نمی دونن اما بازم قضاوتت می کنن...
حس می کنم این نوشته به زودی قراره حذف شه اما... تا اون موقع فعلا خیلی خیلی سردرگم و البته عصبانی خواهم موند:)
پ.ن: این نوشته خیلی وقت بود که نوشته شده بود حتی قبل نوشته ی قبلیم و الان به سرم زد با یکم تغییر کوچولو انتشارش بدم:)