نویسندگی کار سختیه، ولی زندگی کردن سختتره.
مجموعه جستارهای "جایی که پرنده پر نمیزند."
بخش اول
صبح آنقدر کم رنگ شده بود که تقریبا میشد آن را با یک استکان چای و دو حبه قند سر کشید. خیلی حیف شد. باید خودم را از داخل دریا بیرون میکشیدم. قبل از اینکه یک کِشتی بهِم بخورد.
مرغان دریایی آب را دوست دارند اما همیشه بر فراز آن پرواز میکنند. شاید دلیلش این باشد، چیزی که زیادی دوستش داری، نباید زیاد نزدیکت باشد. درست مماس بر آن. عین شکم گندهی من که حالا دارد میخورد به بدنه یک کِشتی باری. اگر درست متوجه شده باشم خودم را داخل دریا یافتم. کمی دور از ساحل. و حالا دورتر. انگشتهای کوچک لاک خورده، آب مثل آیینه است. ((سرت را بالا بگیر! ))این را یکی از ملوانان به من گفت. لباسهایم قبل از اینکه از مغازه بخرمشان خیلی دوست داشتنی بودند اما حالا چسبیدهاند به پوست من. یک کراوات زرد و یک زیرشلواری. وقتی چشمانم را باز کردم فقط همینها تنم بودند. آفتاب. چقدر تند میتابد. انگاری فراموش کرده است که زمین یک ور دیگر هم دارد. مثل من. پشت گردنم یخ کرده است. کمی بالا و پایین شدم و ادای شنا کردن را در آوردم. آب گرم است. یکی از بالای عرشه داد زد (( هی، اون یارو رو ببین.)) ماهیان بزرگ از دیدن یک تکه گوشت روی آب خیلی خوشحال میشوند. نمیدانم ولی از یک جایی به بعد حس کردم مسافران را آزار میدهم. دهانم را باز کردم. بوق کِشتی، بوی صبحانه میدهد. غذا. باید میگفتم من از این جور چیزها دوست ندارم. چیزی از پشت مرا کشاند. فکر میکنم یک کِشتی بریتانیایی بود. لنگر انداخته بود. سایه شد. از پشت روی آب پهن شدم. لکهی بزرگ روی آب. آفتاب میتابید و برجستگیها را میسوزاند. میخواستم بیشتر در آب فرو برم. نقاش در ساحل بال بال میزد. یکی باید به او میفهماند که من دارم خوش میگذرانم و برای مدل شدن وقت ندارم. همه چیز آرام شد. فقط تصویر بود که میآمد و میرفت. کم کم جمجمهام بازیاش گرفت. صدا در میآورد. تق، تق، دامب. یکی از سکو داخل آب شیرجه زد و من عین خیالم هم نبود. آدمها اینطوریاند زیاد میخورند، زیاد مینویسند و زیاد فضولی میکنند.
نویسنده: محمدپارسا حسن زاده(م. آوَخ)
برای برادرم اوراسیا و خواهرم خورشید.
۱۷ آذر ماه ۱۴۰۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر ته کلاس
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیمکت ایستگاه قطار
مطلبی دیگر از این انتشارات
صفحهی آخرِ..