مخملی با رگه‌های صورتی روشن

حدود دو سال پیش، اواخر اسفند بود که موقع بازگشت به خانه، از گلخانه‌ی نزدیک کتاب‌فروشی محل، یک بوته گل رز برای باغچه‌ی حیاط گرفتم. رنگش با همه گل‌هایی که دیده بودم فرق داشت. باشکوه بود و در عین حال فروتن، مخملی با رگه‌های صورتی روشن.
باغچه حیاط خالی بود و آماده‌ی کاشت، چند روز بعد به اصرار من چند بوته گل رز دیگر نیز گرفتیم، رونده‌ی عطری برای مریم، زرد به انتخاب ریحانه و یک بوته گل سرخ هم برای مادرم. پدر راضی نبود، می‌خواست درخت بکارد و می‌گفت با این همه گل جایی برایش باقی نمی‌ماند.
پیله کرده بودم و به ناچار راضی شد به جای درخت، چند گل بکاریم.
صبر کردیم تا پدربزرگ بیاید و به کمک او گل‌ها را به باغچه منتقل کردیم. گل من ضعیف‌تر از سایر بوته‌ها بود. موقع بیرون آوردنش از گلدان، کمی به ریشه‌اش آسیب رسید. همش از پدربزرگ می‌پرسیدم که گلم زنده می‌ماند؟ و او می‌گفت به خیلی چیزها بستگی دارد، تا چند ماه آینده معلوم می‌شود که کدام گل گرفته و کدام یک نگرفته است.
پیش‌ترها شنیده بودم ناخن برای گیاه کود مناسبی است، پس برای تقویتش همیشه ناخن‌هایم را پس از کوتاه کردن به پایش می‌ریختم.

تابستان رسید، گل ریحانه برگ‌هایش زرد شد و زیر گلبرگ‌هایش را کُرک‌های سفیدی گرفت.
دیر فهمیدیم که مریض شده و خشک شد.
گل مریم را بدجا کاشته بودیم، رونده به سمت نور حرکت می‌کند و بالا می‌رود، اما ما آن را در کنج حیاط - که همیشه سایه‌ی یکی از دیوارها بر رویش می‌افتاد - کاشته بودیم.
گل مادر را اصلا نفهمیدیم که چه شد. آرام و بی صدا تمام شد و یک روز به خود آمدیم و دیدیم که دیگر زنده نیست.

بهار پارسال، حدود یک سال پس از کاشت گل‌ها، تنها بوته‌ی من باقی مانده بود، بدون هیچ غنچه و گلی.
تنها گلش همانی بود که موقع خرید روی بوته‌اش دیده بودم و دو هفته بعد هم گلبرگ‌هایش ریخته بود.

اواخر تابستان پارسال، سر برگ‌هایش شروع کردند به زرد شدن. پای بوته‌اش مورچه‌ها لانه‌ ساخته بودند.
پدر دیگر به او آب نمی‌داد، می‌گفت مورچه‌ها ریشه‌اش را خورده‌اند.
اما من همچنان ناخن‌هایم را به پایش می‌ریختم.

فروردین امسال بود که پدر درختش را در باغچه کاشت. بادام بود یا به؟ نمی‌دانم. هر چه که بود، بارده بود.
روی بوته‌ی گل من هم چند برگ جدید جوانه زد، کسی باورش نمی‌شد که هنوز زنده مانده. ذوق دوباره دیدن رنگ گل‌هایش را داشتم، در ذهنم بوته‌ی بزرگی را تصور می‌کردم که تا کمرم بالا آمده و پر از گل‌های بزرگ و مخملی است.

دو هفته پیش پس از دادن ناخن‌هایم به خاکش، مشغول وارسی‌اش بودم که دیدم غنچه داده. رنگش هنوز معلوم نبود، کاسبرگ‌های بزرگی دورش را گرفته بودند، دلم غنج رفت. دوست داشتم زودتر گل‌هایش را دوباره ببینم. عطرش از خاطرم رفته بود. گلی که با شکوه و در عین حال فروتن است چه بویی می‌دهد؟ بویی شبیه به بوی هل و دارچین؟ یا بوی دختری که پنهانی تلاش می‌کند؟

امروز پس از این‌که برای چندمین بار در این دو هفته، به زور ناخن‌هایم را از ته گرفته بودم تا به پایش بریزم، متوجه شدم اطراف برگ‌هایش زرد شده و غنچه‌اش به سمت زمین خمیده.
پژمرده شده بود.
گمان می‌کردم ناخن باعث تقویتش می‌شود. اما از بس ناخن‌هایم را به خوردش داده بودم، شبیه به خودم شده بود. ضعیف و رنجور، نه رشد می‌کرد و نه تمام می‌شد.

شاید باید از ریختن ناخن‌هایم به پایش دست بردارم.


اول اردیبهشت 1400


پی‌نوشت 1: امیدوارم که پروانه‌ی بالای گل را داخل نقاشی دیده باشید.
پی‌نوشت 2: امروز که این متن را منتشر می‌کنم، اواخر بهمن ماه 1402 است. درخت پدر گرفت اما بار نداد. گل من هم خشک شد، اما خودم رشد کردم. پایان :)