مراقب حجابتان باشید !


صبح خیلی زود بیدار شد که بیشتر کار کند تا پولی که برای خرید موتور قرض گرفته بود برگرداند.خانواده‌اش باید پول را تا فردا به صاحبخانه می‌دادند وگرنه خانه از دستشان می‌رفت. املاک بسیاری رفته بودند تا این را پیدا کردند. قرار بود تا آن روز مبلغی که قرض گرفته بود، پس بدهد تا آنها بتوانند به صاحبخانه بدهند. بیشترش را داده بود البته خُرد خرد!
هر روز صبح با موتور به خیابان می‌رفت تا بسته‌ای یا مسافری جابجا کند، پولی در بیاورد .
امروز زودتر رفت چون دیگر وقت زیادی نداشتند .وقت رفتن به همسرش گفت امروز حتما برو بانک در مورد وام بپرس. او هم قبول کرده بود. آیه‌الکرسی خواند و به راهش فوت کرد. دیگر خوابش نبرد. منتظر شد تا کودکش بیدار شود صبحانه‌ای بخورند و بروند سراغ وام. در مسیر رفتن احساس کرد هوا برای نفس کشیدن کم است یا اگر هوایی هست خیلی داغ است.حواسش رفت پیش شوهرش که در این گرما پشت موتور میان صدای شهر پر ازدحام تهران نشسته است.بسته جابجا می‌کند یا مسافر،دقیق نمی‌دانست. شب که بیاید همه را تعریف میکند .دست کودکش را گرفت و وارد بانک شدند.باجه‌‌ی خلوتی را پیدا کرد که صندلی بغلیش یک دختر بچه سرش را روی میز گذاشته بود و انگار خوابش برده بود.
سوالش را پرسید. خانم کارمند نگاهش را سخت به رایانه‌ی روبرویش دوخته بود. جواب داد: وام تمام شده است .
دست کودک همچنان در دستش بود محکمتر گرفتش و از بانک خارج شدند.نگاهی به صفحه گوشی انداخت.پیامی از همسرش داشت که نوشته بود: من دارم میام خونه!
این وقت روز؟! نگرانش شد. قرار بود امروز بیشتر کار کند تا پول جور شود. حتما اتفاقی افتاده است.
دلش طاقت نیاورد. زنگ زد .
-چه خبر؟چیزی شده؟
-هیچی ،موتور را گرفتند!
-چرا ؟
-کشف حجاب !
-یعنی چی؟
-مسافر خانمی داشتم که روسری همراهش نبود .
-می‌گفتی مسافر است و تو تقصیری نداری.
دختره خودش هم التماس کرد اما فایده‌ای نداشت ،موتور را بردن !
-حالا چطور پس بگیریم ،هنوز سند به نامت نشده ،چطور به موتورفروش بگوییم که برود تحویل بگیرد .
-نمیدانم. آبجی زنگ زد که صاحبخانه گفته اگر پول را امروز نمی‌دهید خانه را به شخص دیگری می‌دهیم .
کودک‌ شروع کرد به صدا زدن؛مامان مامان بستنی میخوام .تلفن را قطع میکنند ،زن میرود که بستنی بخرد !
۱۴۰۲/۰۶/۰۱