مرز

میان من و تو مرزیست عمیق
مرز چه واژه ی عجیبیست.غمی سنگین دارد، از همان غم هایی که زود خودش را لو نمی دهد، از همان هایی که در قلبت خانه می‌کند و رفتنش دست خداست.
من مرز را دوست ندارم، از سردرگمی پنهان درون آن میترسم.
درست جایی میان من و تو گیر افتاده ام درست همینجا ایستاده ام و با احساسات عجیبی میجنگم.
میدانی آرکا من هیچگاه مرز را نخواهم شکست، از فرو رفتن تکه های شیشه اش در قلبم واهمه دارم.
اما عزیزم این روز ها انرژی عجیبی میانمان احساس میکنم. درست مثل گردبادی اطراف مرز شیشه ای میانمان می‌چرخد و چقدر خوب می‌شود اگر با شیشه برخورد کند. چقدر خوب می‌شود اگر شیشه فرو بریزد. به‌قول شاملو راستش را بخواهی این روزها تنها آرزوی پنهاییم همین است از مرز عبور کنم و روزی تمام خودم را در آغوشت پیدا کنم.

برای آرکا_ بهار