منو سر لج ننداز ...

سلام از خنک ترین روز مرداد

امروز صبح که از خونه اومدم بیرون و به آدمها توجه کردم ، دیدم یا پیرزن پیرمردها بیرونن یا جوونها که دارن میرن سرکار...

پیرمردها رو که میبینم عمیقااا دلم برای بابام تنگ میشه.

هفته ی پیش دختر و بردم ارتودنسی بالاخره.جمعه رفتیم پیش مامانم و تا دندونهای دختر و دید کلی ذوق کرد و گفت مبااارکه و درجا گریه کرد و رو به عکس بابام گفت آقاجون بالاخره دختر و برد ارتودنسی ...

خودمم از اون روز همش به این فکر میکنم که چقدر بابام غصه میخورد و هر بار میگفت چرا اینو نمیبری دندوناش و سیم کشی کنی .یادم میفته و دلم تنگ میشه.

اولین باری که اومدم این شرکت و برای مصاحبه مدیرعاملمون رو دیدم قشنگ حس پدرانه رو ازش گرفتم.

همونقدر مهربون و جدی و کاریزماتیک و خوش صحبت

شاید دلیل اصلی اینکه پیشنهاد حقوق بالاتر شرکت دیگه و رد کردم و اومدم اینجا هم همین بود.

یه حسی بین پدرم و عموم و میگیرم ازش.

امروز خیلی کارم کم بود اینجا.

خوابمم گرفته ، پرخوری هم میکنم.

از دیشب فکرم درگیره . بهانه ی جدید پیدا کردم برای مشاوره و تراپی. اینکه چرا دیگه حوصله ی هیچ رابطه ای رو ندارم.

تصمیم گرفتم یه کم صبر کنم و فعلا بزارم پای قرص های هورمونی که دارم میخورم و خستگی ماه اول کارمندی .یکی دوهفته هم به خودم زمان میدم تا دارومم تموم بشه و هم یه کم به روال کارمندی عادت کنم.

تا اطلاع ثانوی حوصله ی خودمم ندارم .

تامام