من می خواهم های زیادی دارم

می خواهم ازین به بعد زیاد بخواهم،خیلی زیاد..

می خواهم یاد بگیرم چطور می شود از خودت چیزی بخواهی بدون اینکه حواست پرت دیگران باشد.

چطور می شود به یاد بیاوری که تو یک انسانی، پر از افکار و رفتارهایی که باید تغییر کنند،پر از ترس ها و کمبودها، پر از باورهای عجیب و غریب که باید به آنها نگاهی کنی.

من می خواهم بپذیرم که یک انسانم. می خواهم بپذیرم که من نمی دانم. از وقتی به فکر افتادم که خیلی از خودم بخواهم تازه فهمیدم چقدر همه را با ذره بین نگاه می کردم و چه ایرادهایی از آنها می دیدم و چقدر آزاردهنده بود وقتی هرگز نتوانستم کسی را تغییر دهم.. نگو مشکل از آنجاست که تغییر دادن هیچ کس کار من نیست. نگو بیشترین فقدان در من است که هنوز خودم را ندیده ام...

از وقتی تصمیم گرفتم از خودم زیاد بخواهم دیگر هیچ چشم انداز نازیبایی از دیگران ذهن مرا درگیر نمی کند.

یادم آمد مهم منم.. مهم باورهای پیچیده ی من است که باعث شده به جای جهان خودم مدام ذهنم درگیر جهان دیگران باشد که اگر فلان رفتار را نکند یا اگر فلان حرف را بزند چقدر انسان بهتری می شود..

اصلا یادم نبود که به من چه ؟ کار خودت را بکن.

تو چقدر با بهتر بودن فاصله داری؟ دیدم اوضاع خراب تر از این حرفاست.

چه لحظه ی با شکوهی بود آن لحظه ای که پی بردم از همه افتضاح تر حال و روز خود من است.

از آن روز سرم خیلی شلوغ شده. وقت ندارم به دیگران زیاد نگاه کنم چون من می خواهم های خیلی زیادی دارم..

می خواهم هایی که وقت نشده به خودم بگویم.