تنهایی۲

وقتی دلتنگ کسی میشوی تازه می فهمی وجود اون شخص چقدر توی زندگیت پر رنگ بوده و تو نمی دانستیو شب ها که از دستش ناراحت میشدی و انتظار داشتی ازش که بیاید کنارت و در آغوش بگیردت اما نمی امد باخودت فکر می کردی که وجودش فقط برای این است که فقط ناراحتت کند اما دلتنگش می شوی دلتنگ بودنش آن زمانست که می گویی ایکاش او بیاید اصلا همیشه بامن قهر باشد اصلا همش نصحیت کند تیکه بندازد و حتی کتک بزند فقط باشد اصلا نگران آمدنش باشی که سرت غر بزند اما فقط باشد و آن زمان که این حس راداری اگر کل جهان هم بیایند که جای آن کس را پر کنند اما باز هم نمی توانند شاید در روز ها بخندی و شوخی کنی اما امان از شب ها که می نویسی و اشک میریزی نوشته هایی که اسمش را میگذارند دل نوشته می نویسیو اشک میریزی حرف هایی که دوست داشتی به شخصی بزنی حتی حرف هایی که حتی خودت هم از آنها خبر نداشتی همه آنهارا می نویسی و بعد سبک می شوی عین پرنده ای که در فراز آسمان پر گشود و پرواز میکند یا مسافری که دارا بعد از زمانی کم یازیاد دوباره به خانه اش برمی گردد خانه فقط سرپناه نیست بلکه جایی است که تو در آن آرامش و امنیت داری خانه اندازه اش می توانه قدر یک آغوش باشد و می تواند اسمش خانه باشد اندازه اش به اندازه یک جنگل امادر آن حس امنیت نکنی آن خانه نیست بلکه یک تیر دروازه است که تورا از باد و باران سرما حفظ و دیگر هیچ