مریم رستگار/ روایتگر و معلم🌱 می نویسم تا بمانم...
من که هستم و اینجا چه می کنم؟!
داستان ورود من به عرصه ی نویسندگی از همان دوران کودکی آغاز شد. درست زمانی که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم و با قلم آشنا شدم.
از کودکی انسان درونگرایی بودم و زیاد با کسی بُر نمیخوردم. سرم توی لاک خودم بود و علاقه ای به معاشرت با آدم های اطرافم نداشتم. نه به این معنا که حرفی برای گفتن نداشته باشم، بالعکس؛ احساس پر بودن می کردم. مدام اتفاقات دور و برم را تجزیه و تحلیل می کردم. در موردشان توی ذهنم حرف می زدم و جمله می ساختم. حتی گاهی داستان می گفتم ...
در دوران مدرسه، برخلاف بسیاری از هم کلاسی هایم، زنگ انشا را بسیار دوست داشتم. فرصتی پیدا می کردم برای نوشتن و روایت کردن چیزهایی که در ذهنم می گذشتند. در زنگ های انشا، ناگهان از یک آدم درونگرا و کم حرف، تبدیل می شدم به آدم برونگرایی که حرف های زیادی برای گفتن دارد.
از همان دوران، نوشته هایم را با وسواس دور خودم جمع می کردم. دفتر های انشا و برگه های پراکنده ای که حاوی دلنوشته هایم بودند. آنقدر به آن نوشته ها اهمیت می دادم که حاضر نبودم کسی به آنها نزدیک شود. یک جورهایی برایم حکم گنج را داشتند. چیزهایی که مال خودم بودند. مال خود خودم و برخاسته از عمیق ترین لایه های وجودم.
یادم است اکثر دوستانم وقتی قلم و کاغذ به دست داشتند، شروع می کردند به نقاشی کشیدن و طراحی کردن چیزهای معمولی که در اطرافمان به چشم می خوردند. من اما، هیچ وقت نتوانستم نقاشی بکشم. هر چه سعی می کردم، قلم برایم معنای نقش بستن نداشت. معنای نوشتن داشت. فقط می نوشتم. چیزهایی که از ذهنم بیرون می پریدند. حتی گاهی کلمه ها و جمله های بی معنا.
از همان زمان، هر وقت مشکلی برایم پیش می آمد یا از کسی و چیزی ناراحت بودم، به جای حرف زدن، می نوشتم. انگار طرف حسابم همیشه قلم بود. به آدم ها کاری نداشتم. شاید از همان زمان بود که دیگر نتوانستم در مورد ناراحتی ام از آدم ها، با خودشان حرف بزنم. من عادت کرده بودم که قلم همدرد و همراهم باشد. در تلخی ها و شیرینی ها.
دوران تحصیلات ابتدایی را که پشت سر گذاشتم، آرام آرام فرصتی پیش آمد تا نوشتن برایم جدی تر شود. در کلاس های انشا و نگارش، همیشه مورد تحسین معلمانم قرار می گرفتم و انگیزه ام برای نوشتن بیشتر می شد. هر چند در آن زمان به نویسنده شدن فکر نمی کردم و صرفاً برای کسب لذت و ابراز وجود می نوشتم. انگار مسیر زندگی تحصیلی ام از پیش مشخص شده بود و نویسنده شدن در آن جایی نداشت.
بعد از پشت سر گذاشتن کنکور سراسری و ورودم به دانشگاه فرهنگیان، سرنوشتم را به عنوان یک معلم پذیرفتم و سعی کردم در مسیر جدیدی که برایم رقم خورده بود، موفق باشم.
مدتی گذشت و به عنوان یک دانشجو، احساس کردم می توانم دوباره بنویسم. این بار شاید دغدغه ها و موضوعات من برای نوشتن متفاوت تر از قبل بودند. کتاب های زیادی خوانده بودم که دوست داشتم در موردشان حرف بزنم. تفکرات جدیدی در مغزم شکل گرفته بودند که دلم می خواست شنیده شوند. به تدریج شروع به تحقیق و پیگیری کلاس های نویسندگی و یافتن مسیری کردم که می توانستم در آن یک نویسنده شوم و کتاب چاپ کنم.
در راه رسیدن به این رویا، مسیر پر پیچ و خمی را طی کردم که همچنان ادامه دارد...
پ.ن: من قلم را دوست دارم. بسیار دوست دارم. بسیار بیشتر از چیزهای دیگری که در زندگی ام دارم. قلم برای من پر از معناست. پر از زندگی، پر از عشق، پر از ترس، پر از شادی، پر از رنج...
نویسندگی_داستان_قلم_درونگرایی
صفحه مجازی من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/mary.writing80?igsh=MWM3enB2YmF6bjNrMw==
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروعی دوباره
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین یادداشت یک وبلاگنویس سرّی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر بودن قشنگه؟