نامه آخر

عزیزم

سوگواری من به پایان رسیده و امروز سعی میکنم با نگاه «منطقی» از تو و برای تو بنویسم. برای من نوشتن به مثابه پایان جنگ است؛ امروز خنجره‌ام را غلاف می کنم و با تو از زخم هایم حرف میزنم.

حق با تو بود!

میان من و تو فاصله ای به پهنای چند شهر و ۱۵ سالِ لعنتی قرار دارد.

پیش از تو فکر میکردم وسعتِ وطنِ من به وسعت گیلان است؛ از درخت های صنوبر پشت پنجره اتاقم آغاز میشود و به سبزه‌میدان میرسد.

باور نمیکنی اگر بگویم وطن گاهی کش می‌آید! گاهی تا ساحل های ناشناخته، گاهی تا جنوبی ترین شهر کشور، گاهی تا کرمان میرود. گاهی به اندازه قامت یک غریبه با ریش های سفید میشود. گاه از شهر من خارج میشود، میرود تا برسد به آنجایی که دل میخواهد.

وطن فریبنده تر از چیزی بود که میشناختم.

عزیزم! این دنیا بزرگتر از آن چیزی که فکرش را بکنی وسعت دارد؛ وسعتی به اندازه هر شهری که تو آنجا خانه داری.

گفتم خانه… خانه ما عجیب سرد است!

فکرش را نمیتوانی بکنی اگر بگویم که گاهی خانه ما در خرداد به سردی بهمن میماند.

تا به حال در زمستان به رشت سفر کرده ای؟

حق داری اگر دلت نخواهد پاییز یا زمستان شهر من را ببینی!

عزیزم اینجا، در شهر من، برخلاف شهر تو ،در پاییز برگ ها خش خش نمیکنند؛ تازه رودخانه شهر من هم همیشه بویِ گندِ فاضلاب میدهد. در شهر من به معنای مجسمه ها خیلی دقت نمیکنند. اینجا به اندازه شهر تو تئاتر و گالری هنری خوب پیدا نمیشود. در رشت اگر حواست را جمع نکنی یک دانه ماهی سفید کوفتی را به قیمت خون پدرشان بهت میفروشند و در عین حال ادعای انصاف و صداقت را دارند. تازه -از تو چه پنهان- شهردار های شهر من هم خیلی آدم های جالبی نیستند.


اما عزیز من، اینجا در شهر من، بهار و پاییزش همیشه سبز است؛ کافه هایی پیدا میشوند که برای ساختن کمی تراژدی و یادگاری همیشه مناسب است. اینجا در شهر من شهرهایی با اسم‌هایی پیدا میشوند که میشود تا صبح به اسم هایشان خندید. اینجا من یک آقا ناصر میشناسم که ماهی سفید را به قیمت معقولی میفروشد. به یک باره پسرک آدامس فروش پیدایش نمیشود که یک آدامس ۲۰ هزار تومنی را به قیمت ۱۵۰ تومن در پاچه‌ات بکند.


در اینجا مردم برای «فردا» زندگی نمیکنند. شاید به همین دلیل است که برچسب خوشگذران‌ترین مردم کشور را به ما چسبانده اند.

اما امروز، من به فردا فکر میکنم. از تو چه پنهان، امروز من هم ترسیده ام.

روان درمانگرم میگوید من مسئله‌های حل نشده ای دارم. میگوید من در روابطم نقش مادر را بازی میکنم. آن مرد بی خرد فکر میکند من عیب های انسان ها را به چشم مشکل یا نقص نمیبینم، بلکه آنها را زخم های تیمار نشده میبینم. مردک به من میگوید باید دست از مرمت کردن خانه های ویرانه بردارم و بقولی « باغچه خودم را بیل بزنم.»

این دیو هفت خط فکر میکند میتواند مرا از دوست داشتن آدم ها باز دارد.

میگوید میل به درمان دیگری یک مرض است و ریشه در زخم های کودکی من دارد؛ کودکی بیچاره من!

تو فکر میکنی این خودخواهانه نیست؟

که آدمی آدمی را در طوفان ها تنها به حال خودش رها کند؟

تو فکر میکنی عشق ساحلی فرای طوفان ها و سیلاب ها دارد؟

راستش را بخواهی دیگر نمیدانم درست و غلط چیست.

با استاد شهریار حرف میزدم. او میگوید باید به صدای قلبم گوش کنم. اما آدم ها… آدم های عقلِ کل چیز هایی میگویند، میگویند میشود زندگی را بر مبنی منطق و عقلانیت پیش برد. برای این آدم‌ها زندگی به ریاضی میماند؛ هرچیز کوفتی‌ای فرمول دارد. دائم مشغول جمع و تفریق و جمع آوری اطلاعات‌اند.


اما عزیزم -عزیز دل من-این مردم نمیدانند که دل من سواد حل این فرمول های پیچیده را ندارد.

دلم میخواهد گوش هایم را بگیرم و صدایشان را نشنوم. دلم میخواهد یک عصا جادویی‌ (مثل عصا حضرت موسی) میداشتم و میزدم وسط فرق سرمان و همه طرحواره ها و ترسهایمان را به یکباره میشکافتم.

کاش منِ ضعیف ۱۵ سال زودتر به دنیا می‌آمد. آخر به کجای دنیا برمیخورد؟ ستاره ها میمردند و زمین از حرکت می‌ایستاد؟ شاید تمام راز هستی در همین ۱۵ سال مسخره پنهان شده باشد.

کاش دل من مثل همیشه به غد بازی خودش ادامه میداد و فیلش یاد هندوستان نمیکرد.


استادم به من یاد داد که بخش‌های تاریک و ترس های من به مانند مار افعی‌اند. او میگفت اگر جرأت ایستادگی و اعتراف به ترس هایم را نداشته باشم مار لعنتی مرا نیش میزند.

امروز من باید چشم در چشم افعی به نبرد ترس هایم بروم. باید مواجه شوم. خنجرم را در قلبش فرو کند و فریاد بزنم: «لعنتی میخواهم خودم را انتخاب کنم.»

انتخاب خودم، یعنی خداحافظی با تو و این قلب من را سوراخ میکند.

ولی خودمانیم، کجای این پرده عظیم زندگی سوراخ ندارد؟ یکی‌اش هم برای من.


حضورِ گرم اما کوتاهت به زیبایی رنگ سبز بود. وجود و قلب مهربانت به آرامشِ آبی ساحل انزلی، و آغوشت وطن…