"و این دیوانگیِ نیمه تابستان است."
نقدِ اخلاقیِ "جنایت و مکافات"
"جنایت و مکافات" را فیودور میخائیلوویچ داستایِفسکی، خالق شاهکار ترین آثار ادبیات جهان، نوشته است. این اثر را مترجمان زیادی به فارسی ترجمه کردهاند و انتشارت های زیادی منتشر کردهاند، که من ترجمه اصغر رستگار از انتشارات نگاه را خواندم.
این رمان بزرگ، درباره یک جوان با ذهن پریشان و پر از اندیشه است. رودیون رومانوویچ راسکولنیکف، شخصیت اصلی این اثر، اندیشههایی مبنی بر فایدهگرایی اخلاقی در ذهن دارد. از مهم ترین فلاسفه این مکتب، جِرِمی بِنتام است. راسکولنیکف روزی اطلاعاتی در ارتباط با یک پیرزن رباخوار به دست میآورد. او میشنود که اطرافیان این پیرزن ثروتمند، از دست او به ستوه آمدهاند و از او بیزارند. راسکولنیکف میاندیشد که مردن چنین پیرزنی و انجام دادن چندین و چند کار خیر با ثروت او، از زنده ماندنش و عذاب کشیدن انسان های متعددی از دست او، بسیار بهتر است. برنامه میچیند، نقشه میکِشد، تمرین میکند و در نهایت نقشهاش را، به وسیله یک تبر عملی میکند. اما همه چیز طبق نقشه های او پیش نمیرود.
مکافات، بلافاصله پس از انجام جنایت آغاز میشود. راسکولنیکف، دانشجوی فقیر، درونگرا، مفرطاندیش و مالیخولیایی، پس از این جنایت به پریشانحالی و پارانویا کشیده میشود. علت اصلی این است که او "ابر انسان" رویا هایش نیست. او قدرت قتلِ بیرحمانه را ندارد. به گفته خودش، کسی که قبل از انجام جنایت از خود میپرسد که آیا ناپلئون چنین کاری را میکرد یا نه، ناپلئون نیست. راسکولنیکف، قدم اول را برداشت. قدم اول در راه تاختوتاز، در راه حکمفرمایی، در راه نغییر بشریت. به قول خودش، در راه تبدیل شدن به آنکه صد تا صد تا آدم کشت و مجمسمه پر جلال و جبروتش را هم میسازند. اما از راه خود برگشت. گرچه مکافات همچنان ادامه دارد: اتفاقی که رخ داده را نمیتوان حذف کرد.
(اگر هنوز رمان را نخواندهاید، لطفا از اینجا به بعد نوشته را به بعد از خواندن آن موکول کنید. در این قسمت بخش هایی از داستان کتاب لو میرود.)
هر یک از شخصیت های این اثر، بسیار خاص هستند. هر یک ویژگی های روانشناختی خود را دارند. فرصت پرداختن به تمام این شخصیت های دوستداشتنی نیست. اما یکی از شخصیت های به شدت جذاب، سوفیا سیمونوونا مارملادوف (سونیا) است. این شخص، همواره شرمسار است. از هر عمل خود احساس گناه میکند. همیشه و همیشه سرش را پایین میگرد. در وجودش، هرگز احساس شرم از اعمال خود از بین نمیرود. گناه خود را بسیار بزرگ میشمارد و از این روی، از همه اعمالش ناخودآگاه یا خودآگاه، شرمسار است. سونیا، موجودی معصوم، پاک و دلسوز است که به دلیل فقر خانواده به خودفروشی مجبور میشود. این دختر، با وجود مذهبی بودنِ بسیارش، حتی با یک قاتل همدلی و همدردی میکند. تا سیبری با او میرود. زندگیاش را وقفش میکند و هشت سال به انتظارش مینشیند. سونیا به راسکولنیکف امید زندگیای تازه را میدهد. راسکولنیکف، در زندان است که از نو متولد میشود. انسان دیگری میگردد و زندگیای تازه را از صفر آغاز میکند. البته که راسکولنیکف، تا لحظه آخر، تا لحظه ای که اعتراف کند، هرگز احساس گناه نکرد. حتی قبول نداشت کاری که کرده جنایت است. ("جنایت؟ کدام جنایت؟")
شخصیت جالب توجه دیگر آرکادی ایوانوویچ سویدریگایلوف است. این شخص -از دید من- شخص در رویا های راسکولنیکف است. کسی که با خونسردی جان انسان ها را میگیرد. او همان ناپلئون است. سویدریگایلوف مردی بسیار هوسباز و شهوتران است. اما آودوتیا رومانوونا (خواهر راسکولنیکف) به نظرم تنها شخصیاست که عاشقانه دوست میداشت. وقتی هیچ کس از چنین مردی انتظار نداشت، پس از ناتوانی در به دست آوردن قلب آودوتیا رومانوونا، مثل شاعری در جنبش رومانتیسیسم، دست به خودکشی میزند.
پ.ن. اکثر نقل قول ها دقیق نیستند و مضمون جمله مد نظر بوده.
پ.ن. ۲ خواندن "جنایت و مکافات" تجربهای به غایت شیرین است. احساسی در وجودم ایجاد میکند که قابل توصیف نیست. یک شیرینیِ تلخ و یک تلخیِ شیرین. امیدوارم به خودتان لطف کنید و این لذت را از خودتان دریغ نکنید.
پ.ن. ۳ در پینوشت بعدی، به اقتضای محتوا، محاورهای صحبت کردهام. :)
پ.ن. ۴ صفحههای آخر زندگی سویدریگایلوف، واقعا تنها جایی بود که دلم براش سوخت. :))
پ.ن. ۵ در پینوشت بعدی به حالت نوشتاری برگشتهام. =)
پ.ن. ۵ پایان کتاب از نظرم پایانی کاملا شیرین و امید بخش است و به هیچ وجه پایان تراژیکی برای این زمان نمیبینم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرت و پرت
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف
مطلبی دیگر از این انتشارات
عادت او و دریا