نیمکت ایستگاه قطار

سیگارش را به لبه نیمکت فلزی زنگ‌ زده‌ای که رویش نشسته فشار می‌دهد نوک انگشتان پینه بسته‌اش زخمت تر از آن اند که بخواهد داغیِ تنباکو نیمه سوخته سیگارش را حس کند
دست چپش را رو هوا تکان میدهد تا ساعت مچی چرمی‌ای که کمی بالاتر از ساعدش جا خشک کرده سُر بخورد پایین ، عقربه طلایی رنگ در نزدیکی ۳ جا خشک کرده ... خورشیدی که خیلی وقت است غروب کرده نشان می‌دهد ساعت زوار در رفته باز هم باید سری به پیرمرد ساعت‌ساز بزند تا برای هفتمین بار در چند ماه گذشته این جمله را بشنود :
پسر جان کاش ساعتت هم مو داشت تا متوجه می‌شدی او هم مثل تو پیر شده
آه از نهادش بلند می شود
دست می‌برد توی کتش و پاکت سیگار را بیرون می‌کشد ، پاکت مچاله شده مثل پتکی توی سرش می‌خورد « این چندمین پاکتی‌ست که امروز خالی کرده‌ام ؟ »
پوزخندی می‌زد و با تمامِ توانش پاکت را پرتاب می‌کند ،پاکت خالی سیگار و ساعتِ چرمیِ به خواب رفته‌اش هر دو به سمت ریل قطار پرواز می‌کنند ، پاکت ریل را رد می‌کند اما ساعت قبل از آن فرود می آید ...
نیم خیز می‌شود که صدای سوت قطار منصرفش می‌کند ، حداقل پیرمرد ساعت ساز از شر پیدا کردن قطعه برای تعمیر ساعت قدیمی‌اش راحت می‌ شود!
قطار می‌ایستد و باد وحشیانه میان ریش‌های بلند و ژولیده‌اش می‌دود ...
لبه های کتش را به هم نزدیکتر می‌کند انگار خودش را بغل گرفته است ، شاید هم واقعا خودش را در آغوش کشیده ، به جای مسافری که با این قطار هم سر نرسید ....