به دنبال اسارت کلمه ها در بند صفحه ی سفید کاغذم...
هذیان های شبانه
به پهلوی چپ چرخید و ملافه ی سفید رنگ را تا زیر گردنش بالا کشید. چشمش به ساعت دیواری قهوه ای رنگش افتاد که در تاریکی شب قدیمی تر از قبل دیده میشد، عقربه ها لجوجانه با هم مسابقه می دادند و انگار مهم نبود چند دور می زنند و هدفشان چیست .
ساعت ۲:۳۰ نیمه شب بود ، سکوت بر همه چیز حکم فرمایی میکرد، تاریکی شب همه را در خود می بلعید و بیشتر مردم خواب آرزوها و رویاهای رنگی دست نیافته ی خود را میدیدند و یا اتفاقات بد روزشان در خواب هم رهایشان نمیکرد.
اما او چند ماهی می شد که خواب نمیدید اصلا خواب به چشم هایش نمی آمد مگر به زور قرص های خواب آور .
درست در لحظه ای که در تخت خواب خود قرار می گرفت خاطرات همچون مردگانی که دوباره جان گرفته اند از زیر خروار ها خاک که بر روی آن لحظات تلخ ریخته بود بیرون می آمدند.
دوباره تمام آنها را مرور میکرد ، دوباره آن لحظات درد آور را زندگی می کرد .گاهی فکر میکرد هنوز غزال گریز پای زندگیش اورا ترک نکرده و از دام صیاد نگریخته اما چه سود ،
چه سود که شکار صیاد دیگری شد .
اصلا مهم نیست به چه میزان یک نفر را دوست بداری اگر به آب و آتش هم بزنی نمی ماند . آنکه رفتنی است خواهد رفت.
حال او مانده و خاطراتی که مانند گلوله، مغزش را هدف گرفته اند .
دیگر دعا برای بازگشت ماه سیمای خودش نمی کند او تک ماه آسمان کس دیگری شده تنها دوای درد تنهایی او فراموشی است ، از دست دادن حافظه نه برای مدت کوتاه بلکه از جنس ابدیت ولی مطمئن است اگر دوباره دخترک به او لبخند بزند عاشقش می شود....
✍🏻سایه
با لایک و نظرات ارزشمند تون بهم انگیزه بدین رفقا. 🙏🏻🌱
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین نوشته: شعار یا چی؟