هم زمان در قلب تو چندین نفر جا می شوند؟ سرزمین قلب تو دارد گلم وسعت چقدر؟=)
هیچوقت سر ی مُرده داد نزن!
اواخر پاییز بود ، پاییزی که نه ابری داشت و نه تا آن روز بارانی به همراه خود آورده بود. آسمان صاف بود ، برخلاف آب و هوای ذهن من که از موج موهای تو آشفته تر شده بود. زیر سایه آن درخت صد ساله نشسته بودیم ، خیره به کلاغ های بد صدای به پرواز در آمده در اسمان ، با پرهای براق و زیبایشان ، که به سیاهی اتفاقاتی بود که از آن بی خبر بودیم. به تو تکیه کرده بودم و هیچ نمی گفتیم ، آدم هایی که می خواهند بروند که حرفی ندارند. سردی هوا وارد ریه هایم می شد و آزارم می داد ، هیچ بودن حرف هایمان حتی بیشتر ، اما کاری از دستم که بر نمی آمد.و تو با آن چشم های بی روح ، مثل من خیره به آسمان بودی و من فکر می کردم : چشم های تمام آدم هایی که قصد رفتن دارند اینطور مرگ را فریاد می زنند؟
همیشه می گفت درست میشه ، می گفت پیش میاد ، می گفت حالا اگرم درست نشد تموم که میشه؟ ی روز به خودش رسید ، با خورشید رفت ، نور اون و ازم گرفت.
حالا می فهمی چرا از خورشید و نور کور کننده ش و روشناییِ فریبنده ش نفرت دارم؟
اینا بهم می گن تو خیلی وقته نیستی ، ولی من باشم و باور کنم؟اخه چطور دروغاشونو تو مخم جا کنم وقتی هنوز مزه می کنمت موقع سر کشیدن شِیک کاراملم ، می شنومت وقتی اون دخترک یتیم ویالون میزنه و از این کوچه رد میشه ، میبینمت موقع هر طلوع و صورتت رو توی اون گردیِ زرد پیدا میکنم؟ به خدا دلا ، اگر صورت تو نبود روی تن این خورشید ، سنگش میزدم ، آبش می ریختم ، ی جوری خاموشش می کردم این کُره ی خونه خراب کنِ مسخره رو.
مگه نمی گفتی درست میشه دلا ، مگه نمی گفتی تموم میشه؟ من هنوز زنجیرم به این تخت و اسیرم تو فکرای تو و باور کن ، هر چقدر این روانشناس های روانپریش از نبودنت برام بگن ، بیشتر برام زنده میشی. بیشتر میبینمت ، بیشتر میشنومت ، تو خیالم توی خوابام بیشتر سر میزنی.
دیگه رنگارو نمیفهمم ، دیگه اخبار و گوش نمیدم ، دیگه بارونِ مهمون خاک عطر نداره ،
فقط تویی ، توی اون اتاقک خاک گرفته ی ذهنم فقط تویی.
نگاه می کنم به پنجره ، خورشید دوباره داره در میاد ، نمیخوام ببینمت. چشمامو میبیندم. سرمو تکون میدم ، به هر سمتی ، بی وقفه ، با جنون ، با طعم خون توی دهنم ، با عکس تو توی چشمای تاریکم ، سرمو تکون میدم تا تو بری،
بلکه بری..

مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین یادداشت یک وبلاگنویس سرّی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
انفجار ذهن
مطلبی دیگر از این انتشارات
برهنه در باد
تو در اوج ناچاری رفته ای که اطلس جهان نمای کسی باشی و من تمام قاره های غیر منطقی را برایِ منطقِ بی منطقه ی تو قدم زده ام؛ تو کجا بودی که بهت نرسیدم؟
به تو که نامت را محال ترین آرزوی خود نهادهام.
در آرامِ اقیانوس ها خوابیده ای یا در استوایِ خطوط به لیلی بازی مشغولی؟
برگرد و به پشت سرت نگاه کن!
در اطراف جهانت آنقدر پرسه خواهم زد که رد پایم روی نقشه جا بماند و همه بدانند که کسی معشوقه ای داشت به عظمت تمام قاره ها و اقیانوس ها.
متنت خیلی زیبا بود!
یک زمانی آدمی داشتم که اسم شما رو بهش لقب داده بودم ، مخاطب اون بود.
و ممنون
یاد آهنگ دروغه مازیار فلاحی افتادم
اونایی که دوسشون داریم هیچوقت از یاد نمیرن، پررنگتر میشن. شاید چون میدونن جاشون اینجا تو قلب ما امنه، خونه ی امنشونو هیچوقت رها نمیکنن