هیچوقت سر ی مُرده داد نزن!

اواخر پاییز بود ، پاییزی که نه ابری داشت و نه تا آن روز بارانی به همراه خود آورده بود. آسمان صاف بود ، برخلاف آب و هوای ذهن من که از موج موهای تو آشفته تر شده بود. زیر سایه آن درخت صد ساله نشسته بودیم ، خیره به کلاغ های بد صدای به پرواز در آمده در اسمان ، با پرهای براق و زیبایشان ، که به سیاهی اتفاقاتی بود که از آن بی خبر بودیم. به تو تکیه کرده بودم و هیچ نمی گفتیم ، آدم هایی که می خواهند بروند که حرفی ندارند. سردی هوا وارد ریه هایم می شد و آزارم می داد ، هیچ بودن حرف هایمان حتی بیشتر ، اما کاری از دستم که بر نمی آمد.و تو با آن چشم های بی روح ، مثل من خیره به آسمان بودی و من فکر می کردم : چشم های تمام آدم هایی که قصد رفتن دارند اینطور مرگ را فریاد می زنند؟

همیشه می گفت درست میشه ، می گفت پیش میاد ، می گفت حالا اگرم درست نشد تموم که میشه؟ ی روز به خودش رسید ، با خورشید رفت ، نور اون و ازم گرفت.

حالا می فهمی چرا از خورشید و نور کور کننده ش و روشناییِ فریبنده ش نفرت دارم؟

اینا بهم می گن تو خیلی وقته نیستی ، ولی من باشم و باور کنم؟اخه چطور دروغاشونو تو مخم جا کنم وقتی هنوز مزه می کنمت موقع سر کشیدن شِیک کاراملم ، می شنومت وقتی اون دخترک یتیم ویالون میزنه و از این کوچه رد میشه ، میبینمت موقع هر طلوع و صورتت رو توی اون گردیِ زرد پیدا میکنم؟ به خدا دلا ، اگر صورت تو نبود روی تن این خورشید ، سنگش میزدم ، آبش می ریختم ، ی جوری خاموشش می کردم این کُره ی خونه خراب کنِ مسخره رو.

مگه نمی گفتی درست میشه دلا ، مگه نمی گفتی تموم میشه؟ من هنوز زنجیرم به این تخت و اسیرم تو فکرای تو و باور کن ، هر چقدر این روانشناس های روانپریش از نبودنت برام بگن ، بیشتر برام زنده میشی. بیشتر میبینمت ، بیشتر میشنومت ، تو خیالم توی خوابام بیشتر سر میزنی.

دیگه رنگارو نمیفهمم ، دیگه اخبار و گوش نمیدم ، دیگه بارونِ مهمون خاک عطر نداره ،

فقط تویی ، توی اون اتاقک خاک گرفته ی ذهنم فقط تویی.

نگاه می کنم به پنجره ، خورشید دوباره داره در میاد ، نمیخوام ببینمت. چشمامو میبیندم. سرمو تکون میدم ، به هر سمتی ، بی وقفه ، با جنون ، با طعم خون توی دهنم ، با عکس تو توی چشمای تاریکم ، سرمو تکون میدم تا تو بری،

بلکه بری..

از interrupted girl و equals.
از interrupted girl و equals.