نمی دونم...!
وردی با خاصیت عجیب
۳۰ دقیقه مانده بود تا نمیه شب الا به سمت تالار اصلی کتابخانه دوید تا بار دیگر ورد را مرور کند.باید امشب ورد را می خواند و گرنه دوباره عقب میافتاد و حتی دیگر معلوم نبود یک همچین فرصتی پیش بیاید. فکر جریان ۵ سال پیش الا را می آرزد. پس آن را به ناخودآگاهش راند و دنبال کتاب وردها گشت.
۲۵ دقیقه مانده به نیمه شب کتاب را پیدا کرد. سریع صفحه ۲۲۱ را آورد و شرایط ورد را خواند:« در نیمه شبی با ماه خونین در جایی با سقف ستارهها که ماه نتواند شما را ببیند. سه بار ورد را با دلتان و بدون تلفظ با لب بخوانید» آنقدر جمله آخر حرص الا را درآورد که ندید در هشدار چه نوشته. آخر ۵ سال پیش به خاطر اینکه ورد را زیر لب گفته بود ورد عملی نشد. ۱۵ دقیقه مانده به نیمه شب به سمت برج نجوم دوید آنجا تنها جایی بود که سقف ستارهای بدون ماه داشت. تا آنجا ۱۰ دقیقه راه بود وحدود ۵۰۰ تا پله داشت. ۵ دقیقه تا نیمه شب مانده بودکه الا نفس نفس زنان به برج نجوم رسید. ۵ دقیقه وقت داشت. کمی آب خورد.۴ دقیقه تا نیمه شب مانده بود سعی کرد تمرکز کند ولی هر چقدر میگذشت بیشتر استرس میگرفت. ۳ دقیقه مانده بود بن تا نیمه شب آینه و چوبدستی اش را از کیفش درآورد. ۲ دقیقه مانده بود و الا داشت فکر میکرد اگر ورد عملی نکندزندگیش چه میشود ولی سریع با خود گفت:«الان وقت فکر کردن به این قضیه نیست. دیگه برای پشیمان شدن دیره. » یک دقیقه مانده بود که از جایش بلند شد و رو به ستارگان ایستاد. نیمه شب شده بود سیاهی آسمان همه جا را گرفته بود و وقت رسیدن به زیبایی بود. او رو به ستارگان ایستاد و با صدای دلش گفت:بلاچاو ، بلاچاو ، بلاچاو بعد از گفتن آن ورد با دلش، خم شد تا خودش را در آینه نگاه کند غافل از اینکه در هشدارها نوشته بود، بعد از اجرای ورد هیچ وقت به آینه نگاه نکنیدو این ورد هیچ وقت باطل نمیشود. بعد از آن شب هیچکس الا را ندید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان پسری به نام گولیری
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمفونی مردگان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنج