وضعیت فلاکت بار


دل درد لعنتی حتی امون فکر کردن هم بهم نمیده و فقط خدا خدا میکنم این مهمونی لعنتی که از دوازده ظهر تا الان که 10 شب طول کشیده زودتر تموم بشه.

تازه فکر اینکه از اول عید تا الان دارم گند بالا میارم توی درس خوندم داره هر لحظه به چیزی که نباید نزدیک ترم میکنه.از طرف دیگه هم نمیدونم تیکه های دلمو چجوری این وسط جمع کنم. آخه هر لحظه میاد به فکرم همه چی رو آوار میکنه. و چشماش... انگار دروازه ایه به دنیای دیگه.

راستش اصلا دوست نداشتم و ندارم توی این مورد شکست بخورم ولی انگاری که ادم اشتباهیه، واقعا سال کنکور همینم کم بود. حسابی درگیر محبوب شدیم، محبوبی که محبوبان زیادی داره. ولی دارم برنامه رو راست و ریست میکنم تا بالاخره تکلیف خودمو روشن کنم ولی خیلی میترسم، میترسم از اینکه دوباره بیاد و همه چیو به گند بکشه.

بحرحال دل درد نمیزاره بیشتر از این بنویسم، میرم به این فکر کنم که چجوری عقب عقب دارم میرم جلو.