پیرمرد پرتقالی

مسیر همیشگی ام در مترو را بدون فکر ادامه دادم. بلیتم را درب گیت زدم و وارد شدم. سوار پله برقی ای شدم که به سمت بالا حرکت میکرد. در این حین متوجه آقای پیری شدم که همه موهایش مثل برف سفید بود. چند پله جلوتر از من و پشت او هم یک آقای میانسال ایستاده بود. آقای پیر کت و شلوار آبی نفتی اتوشده و زیبایی به تن داشت، با ظاهری بسیار متشخص. در دستش یک عصای چوبی و در آن یکی یک کیسه پرتقال داشت. همان طور که پله برقی بالا میرفت، ناگهان آقای پیر روی پله ها افتاد. نزدیک بود کاملا بیفتد که آقای پشت او و یک نفر هم جلوتر از او را نگه داشتند. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. ترسیده بودم. بالاخره آقای پیر از پله برقی به سلامت پیاده شد؛ هرچند که نمیدانم آیا ضربه ای به استخوان های احتمالا آسیب پذیرش وارد شد یا نه. در حالی که داشت جلو میرفت، کیسه پرتقالش پاره شد و پرتقال هایش روی زمین ریختند. من جلو رفتم تا کمکش کنم و خانمی یک کیسه به آقای پیر داد. بعد از اینکه همه پرتقال ها را در کیسه جدید ریختیم آقای پیر تشکر کوتاهی کرد و رفت. من ایستادم و او را به دقت تماشا کردم. یاد رمان دختر پرتقالی اثر یوستین گوردر افتادم، که در آن پسری جوان پرتقال هایش توی مترو پخش زمین شده بود. آقای پیر داخل مترو در همان مسیر می رفت و می آمد. یک مسیر تکراری را قدم زنان با عصایش و کیسه پرتقال در دستش طی میکرد. کمی بعد قطار از راه رسید. سوار قطار شدم. حواسم به آقای پیر بود. اما در کمال تعجب دیدم که آقای پیر روی یک صندلی نارنجی نشست. برایم سوال شد که چرا سوار قطار نشد؟ مگر نمی خواست جایی برود؟ برای همین به مترو آمده بود دیگر، نه؟.. درهای قطار بسته شدند و من به چشم های آقای پیر که گویا در دنیایی دیگر سیر میکرد به دقت خیره شدم. در چشمانش گمی و گیجی دیدم. و متوجه شدم شاید او فراموشی داشته. نمی دانم چرا، اما در آن لحظه فقط می خواستم از قطار بیرون بروم و پیش آن آقای پیر بروم. شاید می خواستم کمکش کنم. شاید فقط می خواستم با او حرف بزنم. شاید می خواستم داستانِ به مترو آمدنش آن هم تنهایی، کیسه پرتقال در دستش، و رازِ پشتِ چشم های سرگردانش را بدانم.. ضربان قلبم بالا رفته بود و احساسی ناشناخته ای در وجودم رخنه کرد که نمی دانستم چیست.. قطار حرکت کرد و صدایِ سوتِ کشیده شدنِ چرخ هایش بر روی ریل شنیده شد.. و من دیگر آن آقای پیر را هرگز ندیدم.