چرا باید از تحصیل در مقطع دکتری انصراف بدهم و چرا نمی توانم؟


روی تخت اورژانس بیمارستان کوثر دراز کشیده‌ام و تعداد قطره‌های سرم را می‌شمارم. این شمردن ها از سر بی‌حوصلگی یا تفنن نیست؛ بلکه تنها راهی است که می توانم تمرکزم را برای مدتی بیشتر از پنج دقیقه حفظ کنم. بعد از هوشیاری وارد حمله‌ی جدید درد می‌شوم و زمان و مکان را فراموش می‌کنم. اینکه نمی‌­توانم نشان بدهم که کجایم درد می­‌کند؛ به این معنی نیست که درد وجود ندارد و فقط در ذهن من است. البته من انتظار ندارم کسی این را بفهمد. آدم‌­ها مجبورند به خزعبلات نوشته شده در کتاب‌ها اعتماد کنند که دردهای غیر قابل اشاره را مفاهیم انتزاعی ذهنی در نظر می‌گیرند. اگر اهل استفاده از کلمات شکسته بودم می‌نوشتم:«هه! انتزاع!»

همین درد انتزاعی هروقت شروع می‌شود کاری می‌کند که هیچ چیز واقعی برایم باقی نماند. روز تولدم حس می‌کردم درد من را در مشت هایش خرد می‌کند مثل بابا بزرگ که گردو را با فشار انگشتان پینه بسته اش خرد می­‌کند. هفته‌ی قبل ترش؛ درد شکل استخر اسیدی است که سعی می‌کند پوستم را بسوزاند و من هنوز اعصابم را برای دریافت این حجم از سوزش دارم.

فکر می‌کردم درد را پشت سر گذاشته‌ام. فکر می‌کردم بعد از سال نود و هفت و پشت سر گذاشتن همه‌ی آن درمان‌ها ؛ بالاخره روی آرامش را می‌بینم. یک جور امید شکلاتی که در زرورق های طلایی پیچیده باشد.

دخترم که به دنیا آمد به بدنم اعتماد کردم که بالاخره می‌تواند طبیعی باشد و می‌تواند نقش معمول جسم را ایفا کند. دروغ چرا کمی هم ته دلم به خودم مغرور شدم که توانسته‌ام پروسه‌ی طولانی و عظیم درمان‌های عجیب و غریب و مصرف داروهای مختلف را با موفقیت پشت سر بگذارم. چه خیال باطلی...

دکتر شیفت تا دقایقی دیگر به تخت من می‌رسد و نظرش را برای ترخیص یا ماندم اعلام می‌کند. به حورا سادات فکر می‌کنم که پیش مادرم است و فکر می‌کنم بچه‌ی بیچاره عملا دارد به بی‌مادری عادت می‌کند. با فکر به خانه نمی‌شود جلوی هجوم افکار مرتبط را بگیرم. کتاب دکتر خضری که روی میز جا مانده یا بحث اعضای گروه برای تقسیم سوالات و فکر کردن به امتحانات و سفر چهارشنبه!

«امکان دارد دکتر اجازه سفر را به من ندهد؟» این سوال/فکر مثل خنجر زنجیر افکار بهم ریخته را می‌شکافد و تبدیل به تنها فکر من می‌شود.

دکتر اورژانس پاسخ سوال را به فردا صبح موکول می‌کند و اصلا مایل به شنیدن عدم علاقه‌ام برای بستری شدن تا صبح نیست. مجبورم از پارتی بازی بهره ببرم تا در همان بخش اورژانس بمانم و الکی الکی در بخش زنان بستری نشوم تا شاید بشود اواخر شب از بیمارستان جیم زد. هنوز آل مزید ‌را تمام نکرده‌ام و تنها چیزی که از این بخش کتاب به یادم مانده این است که اصالتشان به خاندان بنی اسد برمی­‌گشت.




برای هزارمین بار در سه ماه اخیر به انصراف فکر می‌کنم و این ربطی به «سندروم انصراف تحصیلی در زمان امتحانات» ندارد. قاعدتا باید برای هر واحد درسی حداقل ده ساعت در طول هفته مطالعه کرد تا شاید بشود عنوان «دانشجوی دکترا» را برای خودت با مسما کنی! این یعنی حدود ده ساعت مطالعه در روز. این یعنی حتی «دال» عنوان «دانشجوی دکترا» به من اطلاق نمی­‌شود.

- به انصراف فکر می‌کنم چون حق درس خواندن را ادا نمی‌کنم.
- به انصراف فکر می‌کنم چون در ترم دوم هستم و حتی یک مقاله علمی پژوهشی ننوشته‌ام.
-به انصراف فکر می‌کنم چون مقالات و کتب معرفی شده را در فایل‌ها ذخیره می‌کنم و سرسری از روی نوشته‌ها می‌گذرم.
- به انصراف فکر می‌کنم چون برای ارائه هر کدام از تکالیف کلاسی عملا مستاصل شده‌ام و حتی یک بار گریه کرده‌ام.
- به انصراف فکر می‌کنم چون هربار ایتا را چک می‌کنم و میبینم دکتر پرهیزکاری هنوز درمورد نمره‌ی ترم قبلم چیزی نگفته نفس حبس شده در سینه‌ام را با شرمندگی آمیخته با استرس خالی می‌کنم.
- به انصراف فکر می‌کنم چون هنوز آنقدر که باید مطالعه نداشته‌ام که سر کلاس دکتر میرمحمدی گیج نزنم و برای فهم حرف‌های دکتر بابایی مجبور به شنیدن دوباره‌ی صوت ها نشوم.
- به انصراف فکر میک‌نم چون بالاخره آدمم؛ آن هم یک آدم تربیت نیافته که بالاخره یک جایی طاقتش طاق می‌شود و فکر می‌کند اگر یکی از بارهای روی شانه‌اش را رها کند؛ راحت می‌­شود!

بالاخره سید می آید و راضی می‌شود به خانه بر گردیم. استدلالم ساده است. وضعیتم فعلا ثبات دارد و حتی اگر باز درد شروع شود؛ عملا کار دیگری نمی‌توانند بکنند و تا پنج ساعت حتی همین آپوتل ساده را نمی‌­توانند تزریق کنند. می‌گویم دلم برای دخترم تنگ شده و می‌ترسم ترسیده باشد.

این اولین باری نیست که مرگ را در نزدیکی خود دیده‌ام. خانواده‌ام هنوز آمبولی ریوی چند سال قبل و عوارض بعد از جراحی سنگینم را فراموش نکرده‌اند. اما این اولین بار بود که در تمام لحظات درد و افت فشاری که داشت به زمینم می‌­زد؛ تمام فکرم مشغول سادات بود. اگر مادرش جلو چشمم به زمین می‌خورد و دیگر تکان نمی‌خورد؛ چقدر ممکن بود بترسد؟ چه کاری از بچه ی دو ساله ساخته است؟ اصلا همین فکر سرپا نگم داشت تا نمک زیر زبانم بریزم و با سید تماس بگیرم: صد و پنجاه کیلومتر با خانه فاصله داشت! با فشار 4 به بیمارستان منتقل شدم. بابا زودتر از اورژانس رسیده بود و مامان معتقد بود همه‌ی این حال بد به دوغ آبعلی ناهار بر می‌گردد.

در راه از نگرانی ام بابت سفر چهارشنبه می‌گویم و درسی که نخوانده‌ام و بعید می‌دانم بتوانم بخوانم. قبل از به دنیا آمدن سادات چند ده نامه برایش نوشته بودم. خیلی قبل تر از اینکه موجودیتش جدی شود. عنوان یکی از نامه ها «پدرِ عملگرای توست.» وقتی سید برای دو روز باقی مانده برنامه می‌ریزد تا فرصتی برای درس خواندن به من بدهد؛ خطوط آن نامه در ذهنم تداعی می‌­شود. سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم آرام باشم و امیدوار باشم چند روز آینده بدون درد سپری شود تا بشود این برنامه‌ها را عملی کرد.

به لذت خواندن فکر می­‌کنم. به لذت نشستن سر کلاس‌هایی که در آن‌ها حرف‌های جدید می‌شنوی. به زاویه‌های جدیدی که می‌شود دنیا را از آن‌ها تماشا کرد و به قول الهام از بحران و اضطراب «جای دید» نترسید. به نوشتن فکر می‌کنم؛ وقتی سعی می‌کنم به اطلاعاتم سر و شکل تحقیقی بدهم و استدلال‌هایم را طبق پژوهش‌هایم بچینم. لذت فهمیدن جملات سخت و حس خوبی که دوباره خواندن نهج البلاغه و قرآن با نگاه تمدنی به من می­‌دهد... این مهم‌ترین لذتی است که در عمرم چشیده‌ام. عمیق‌ترین حسی که دریافت کرده‌ام و زیباترین منظره‌ای که دیده‌ام.

داشتن یک کنج در کتابخانه؛ چشم دوختن به لب تاب و صفحات کتاب‌هایی که اغلب خیلی بد چاپ شده‌اند و حتی حرص خوردن برای واقعه‌ای که چند صد سال از آن گذشته... دارایی ارزشمند من در جهان مادی هستند. الان و بعد از چند سال حرف استاد عباسی را می‌فهمم که می‌گفت امیدوار است در بهشتش لب تاب و کتابخانه باشد! همین هاست که نمی‌گذارد انصراف بدهم. همین هاست که نمی‌توانم به انصراف راضی بشوم. فکر می‌کنم با حذف چنین رکن بزرگی از زندگی خودم؛ چه چیزی برایم باقی می‌ماند؟ هنوز جوابی برای این سوال ندارم...

الان در مطب دکتر مختصص نشسته‌ام و در ساعت انتظار این متن را می‌نویسم جملات امیدبخش دوستان و استادم در ذهنم تکرار می‌شود که باید به خودم اعتماد کنم. حتی اگر خوب نمی‌خوانم؛ حتی اگر به طور میانگین 4 ساعت از روز را با درد شدید سپری می‌کنم؛حتی اگر هر بار قبل از تزریق انوکساپارین؛ 21 ثانیه نفسم را حبس می­‌کنم و بالاخره لابه لای یکی از لکه‌های کبود رنگ نقطه‌ی سفیدی برای تزریق جدید پیدا می‌کنم؛ حتی اگر برنامه‌ها را به اجبار به تعویق می‌اندازم؛ اما.... من، من هستم. کسی که یک بار از دردهای بدتر از این‌ها گذشته؛ کسی که احتمالا بلد است از سختی‌ها جان سالم به در ببرد؛ کسی که می‌تواند بدون اجبار و ضرب الاجل درس بخواند و غرق در دنیای شگفت آور فهمیدن شود؛ کسی که یادگرفته برای درک لذت حیات هم که شده؛ باید مبارزه کند...

منشی اعلام می‌کند که نوبت من است. با قدم‌های از سر اراده؛ وارد مطب دکتر می‌شوم...